خبر، کوتاه و سوزان بود...
اولین تار موی سفید که ظاهر شد، نشستم فکر کردم یه کم. دیدم بعدش هیچی نیست. قبلشم هیچی نبوده حتی. دیگه حوصله شو ندارم. کاش زودتر تموم میشد.
عین یه عقرب که گیر کرده تو آتیش و خودشو نیش میزنه. فقط نه آتیش هست، نه نیش و نه عقربی.
گرفتار نیستم. حیفم میاد با حرفای بی معنی بیام بشینم روبه روت. با تو باید چیزهایی گفت و شنید که دل رو صاف کنه و اخم رو باز. با تو باید کلمه هم اگه نبود، خوب نگاه کرد. نگاه کردن هم که کار هرکسی نیست.
آخرین بار که بارون اومد گفت بیا بیا دنیا رو مه گرفته! سینه خیز رفتم تا بالکن. راست میگفت. حال نداشتم بگم راست میگی. همینطوری نگاه کردم فقط. گفت فکر کن الان اون پایین توی مه چند تا زامبی منتظرن تا بهمون حمله کنن، اصن شاید این مه سمی باشه، مثلا اگه بری توش تا ابد به آدما میگی الاغ! یهو دیدی پوستت نارنجی شد و هر وقت بشکن زدی صدای کلاغ اومد از بین انگشتات. داشتم فکر میکردم این مه چه مشکل دیگه ای هم قافیه با الاغ و کلاغ ممکنه بسازه که نگام کرد. گفت از پس مه و زامبیا شاید برنیام ولی پیشت می مونم...
جهان بوی گُه گرفته بود و هی به در و دیوار خون می پاشید. چند هزار نفری جیغ می کشیدند و دیگران که ساکت بودند بدن کسی یا چیزی که حتما زمانی جان داشت را تکه تکه می کردند. تمام شیرهای آب باز مانده بود. کسانی که خیال میکردند هنوز وقت هست عکس یا کریم های مُرده را زده بودند به دیوار. کسی نگاهشان نمی کرد. بعد من منتظر بودم که بگویی دوستت دارم.
وقتی قرنطینه تموم بشه، وقتی کسب و کارا دوباره راه بیفته، وقتی دوباره مردم نترسن و برن بیرون از خونه پی کارشون، اون وقته که دور و برم خلوت میشه، خالی میشه. میرم با خیال راحت می شینم یه گوشهء کوه، باهات حرف میزنم. بهت میگم که شعور از دوست داشتن مهم تره، عُرضه و جَنَم از دوست داشتن مهم تره، کوه بودن از دوست داشتن مهم تره. بهت میگم که دوست داشتن شیرینه ولی مثل زهر میکُشه آدمو. بهت میگم که شیرینی خیلی خوب نیست، همش مریضیه، درده، خوردن و لذت بردن و طاقت آوردنه. این انتخاب من بود. تو سعی کن انتخاب بهتری داشته باشی. سعی کن، شاید شد.
همه جا ترس هست. ترس از لمس شدن، لمس کردن. این روزها دست به چیزی خارج از خانه نمیزنم، جز وقتهایی که چنگ میزنم به خاک و سنگ و علف ها تا برسم آن بالا و بالا و بالاتر و دستهایم را باز کنم رو به جایی که تو نیستی و بگذارم باد بوزد بر تمام تنم و شالم را پریشان کند و موهایم را زیر شال...
آخ که من ناتمام باد را دوست دارم. آنطور که می آید و انگار تمام خیالهای ناگوار و دردها و خستگی ها را می کند و می برد. آنطور که خیس و نمناکت نمی کند یا نمی سوزاند و خراشت نمی دهد، فقط پاک می کند، پروازت می دهد، کافیست چشم ها را ببندی...
امسال دست کم اسم بهار به گوشم رسید از صدای تو. بوی بهار اما، رسمش، سبزی و زندگی بخشی اش، هزار سال دیگر هم سهم من نیست. من نه به نام این بهار، به نام دلی که یک شیشه از عطر تو را گوشه اش نگه داشته_امن_ از تو ممنونم.
باشد که بهار تمام قد برای تو جلوه کند.
از خبرهای خوب متنفرم. از بس بی دوام و مزخرفن. عمر هیچ خبر خوبی برام بیشتر از ۲۴ ساعت نیست. نهایت ۲۴ ساعت. بعدش دوباره بارونِ گُه و ناخوشیه که می باره. نمی دونم از کی، ولی مدت هاست که خبرای خوب خوشحالم نمیکنن، به جاش تن و بدنمو میلرزونن. میدونم که باید منتظر اشک باشم. به مزخرفاتِ جذب و فلان اعتقادی ندارم. و حالم از خودم بهم میخوره که هربار امیدوارتر از قبل با خودم میگم این دیگه آخرشه، این یکی دیگه عطرش موندگاره، این یکی دیگه قراره خوشیا رو دنبال خودش بیاره، حداقل واسه یه ماه، یه هفته ... و بعد محکم تر و کاری تر از قبل، با مخ می خورم زمین.
خسته ام. فرسوده ام. دلم ثبات میخواد. یه گُهِ همیشگی حداقل. یه چیزی که هی زیر و رو نشه. من دیگه خبرای خوب نمیخوام.
سرمو از زیر برف در میارم. باز میبینم نیستی. اینجا نمیشه گریه کرد، بغض کرد حتی، باید به صد نفر جواب پس بدی. میرم سراغ وبلاگها. میخونم میخونم میخونم. از این وبلاگ به اون پیوند از اون یکی به دیگری. یه وِردِ قدیمی رو تکرار کنی، همون نتیجه قدیمی رو میده؟؟ مثل قدیم بخونم و بنویسم، ظاهر میشی؟
بیشتر آدما دوست ندارن توی تنهایی بمیرن. چی از این خودخواهانه تر؟ چی از این مضحک تر؟ کنارِ دیگران زندگی میکنی، اونا رو به خودت وابسته میکنی، آدما دوستت خواهند داشت و بعد، کنارِ اونا می میری. زنده ها؟ رنج می کشن، اشک میریزن، به خاطر نبودنت، به خاطر نداشتنت ناامید میشن از زندگی و تو کجایی؟
زنده ها مجبورن برات مراسم ختم و یادبود بگیرن و با چشمایی که اشکاش خشک شده ببینن که عده ای به بهانهء تسکین اونا دور همدیگه جمع میشن و حرف میزنن و میخندن. زنده ها برای پذیرایی از مهمونایی که به خاطر تو- تویی که دیگه نیستی- اومدن، هزینه میکنن. قطعاً با اون پول میشه خیلی کارا کرد.
کاش آدما دست بردارن. کاش تصمیم بگیرن تو تنهایی بمیرن. کاش میشد مثل پرنده ها از لونه پر کشید و رفت و دیگه برنگشت. هیچی غم انگیزتر از زنده هایی که دوستشون داریم و برای مُردنِ ما اشک میریزن نیست.
کاسه گدایی گرفتم دستم و دور زندگیم می چرخم. یک جا باید خودم بیاید سکه ای، سلامی، تُفی توی کاسه ام بیندازد. یا یکی بکوبد توی صورتم و بگوید هوی احمق! اینجا چیزی پیدا نمیکنی. هرچه بوده و نبوده به باد دادی، پی چی هستی حالا؟ پی هیچ. پی تنهایی. پی چیزی که دوست داشتم ولی هیچوقت بلد نبودم.
باران گرفته بود. به من ربطی نداشت حتی اگر برف بود. یکی ایستاده بود زیر درخت هی لگد میزد به تنه اش، این به من ربط داشت. سیگار می کشید هی، سرفه میکرد هی، بالا را نگاه میکرد و لگد میزد هی. اگر این تو بودی؟ کاری نداشت پالتو پوشیده نپوشیده، بی چتر دویدن، پله ها را دو تا یکی طی کردن، بی خیال پای برهنه رسیدن به پای درخت...
اما اگر تو نبودی؟