مثل احمقها یک مشت چرند تحویلش دادم. چرندهای تلخ و تیز . ترسیده بود. واقعاً ترسیده بود و من نفهمیدم. آن موقع نفهمیدم و وقتی فهمیدم که دیر شده بود. رفته بود بخوابد. داشتم کتاب شب گوش می دادم از رادیو تهران که چیزی ته دلم فرو ریخت. نگاهش را یادم آمد و صدایش...
دوست داشتم هم کور بودم و هم کر. ممکن بود خواب بد ببیند آن شب .ممکن بود تا صبح خوابش نبرد اصلاً. مثل همیشه گند زده بودم و هیچ کاری هم نمی توانستم بکنم دیگر. بغض کردم و گذاشتم رادیو هینطور وِر بزند بدون اینکه چیزی بفهمم از قصه ای که اسمش را هم یادم نمی آید حتی.
این همه مزخرف بودن خوب نیست. کاش می فهمیدم.
نگاهی بینداز به این سیل جاری شده از همه ی چای هایی که در تنهایی ...
تو، خدا نیستی اما، همه ی نامه های نانوشته ی مرا خوانده ای و می دانی که من ، اینجا ، فقط دست و پا می زنم مدام .
دیگر کدام کلمه جرئت می کند از تو حرف بزند، وقتی از تو می گویند و می بینند که هیچ نگفته اند؟