امروز حتی قد و نیمقدها هم میپرسیدند که قرمز را دوست دارم یا آبی.
امروز حتی قد و نیمقدها هم میپرسیدند که قرمز را دوست دارم یا آبی.
دیروز که آسمان تهران حسابی میبارید، قد و نیم قدها شگفتزده ردیف شده بودند کنار پنجره و بارش را تماشا میکردند. نمیدانم از کجا کلمهی «سیل» به جمعشان راه پیدا کرد که ناگهان محور صحبتهایشان شد ترس از جاری شدن سیل و مُردن توی مهد!
همینطور داشتم گوش میدادم که ببینم تهش چه میخواهد بشود و به کجا میرسند که یکیشان با صدای بلند اعلام کرد : «نترسید. الان میرم بیرون دهنمو باز میکنم همهی بارونا رو میخورم تا سیل نیاد!»
قصههای زیادی هست بر سر زبانها. آدمها با قصههای زیادی زندگی میکنند، قصههای تلخ و شیرین. ولی بعضیها هستند که قصههای تلخ را ویران میکنند، از ریشه به ریشش میخندند و جوری آن قصه را زیر و رو میکنند که انگار همهی تلخیاش از کجفهمی و حماقت آدمها بوده.
تو، یکی از آن بعضیها هستی. آشناترین غریبهای که یک روز وارد حریم ما شدی و حالا این حریم بدون تو هیچ معنایی ندارد.
معنای همهی کلمههای خوب را در تو پیدا کردهام. به تو نگاه میکنم و یادگیریام یک لحظه متوقف نمیشود. شاید روزی من هم یکی از بعضیها شدم.
دوستت دارم ، بابت همه چیز ممنونم و خدا را شکر میکنم که تو کنار ما هستی.
با خودم و خودت مدام میروم سفر و برمیگردم، از غم به
شادی، از تاریکی به نور، از بدبختی به خوشبختی، از تلاطم به آرامش. با خودم و خودت
فراز و فرود را تجربه میکنم و این همان «زندگی» است، شک ندارم.
شروع که شد، خوابش را هم نمیدیدم که اینطور بخواهد تمام بشود. آنقدر ناامید بودم که هیچ دعایی نکردم. با خودم گفتم دعا کنم و فلان چیز را بخواهم که چه؟ وقتی قرار است که به دستش نیاورم. خیلی ساده وارد کابوس همیشگی شدم، یک سالِ جدیدِ تکراری.
شش ماه گذشت. یک نفس عمیق کشیدم و آماده شدم برای نیمهی دوم کابوس که ناگهان همه چیز افتاد توی یک سراشیبیِ عجیب. شش ماه اول شش سال بود و شش ماه دوم به زحمت شش روز. دو نیمهی کاملاً متفاوت. انگار زندگی من را نشان کرده بود برای غافلگیر کردن. یک بستهی اختصاصی برای شاد کردنِ من، فقط من. مخصوصِ خودِ خودم. چرا؟ خب شاید قرعه به نامم افتاده بود در آسمان.
حالا چند ساعت مانده تا پایانِ سال. به زودی توپ
تحویل سال در میشود. منتظرم. یعنی میشود خوشیها تمام و کمال به سالِ جدید منتقل
شود؟
***
برای خیلی از دوستانم سال جدید دارد با بیماری شروع میشود، با غصه، با فقدانِ یک عزیز، با از دست دادنِ یک دلخوشیِ بزرگ. برای خیلی از دوستانم سال جدید دارد شروع نمی شود و این یعنی خوشیِ من هرگز تمام و کمال نخواهد بود. اگر چوبِ جادو داشتم یا قدرتی بیش از یک انسانِ فانیِ فوق معمولی، حتما خیلی زودتر از این ها دست میجنباندم به نو کردن حال و روز و روزگارشان. ولی افسوس که این منم، دختری که شادی را به دست آورده و غم دوستانش را فراموش نکرده و ابزاری جز دعا و آرزو ندارد.