یا قدیم
یک سر سوزن هم خیال نکن که چیزی را یادم می رود ، چون نمی رود .
یادم نمی رود بخوانم ، بنویسم ، خوانده هایم را لذت ببرم و نوشته هایم را تقدیم کنم (یادم نمی رود چیزی را که برای خودم نیست ، برای خودم نگه ندارم) . یادم نمی رود که چه کارهایی می توانم بکنم به طور بالقوه و یادم نمی رود که با این بالقوه ی زهرآلود خوش باشم تا زمانی که باران ببارد ؛ همان بارانی که دل را خون می کند و نمی آید ، انگار خوش ندارد آتش هیچ شهری را ، هیچ دلی را خاموش کند .
چیزی را یادم نمی رود . حواسم جمع است . جمع جمع .
چیزی در درونم مرا می خنداند ، مرا آرام می کند و مرا به صبر دعوت می کند .
چیزی در درونم ، قول داده که بهار بیاید ...