وقت بدی را انتخاب کرده بود برای رفتن پی ِ آرزوی خوردنِ آش ترخینه ! فصل بارانهای موسمی بود و باران به کلاه خود آهنی هم نفوذ میکرد چه برسد به کلاه پشمی ِ رنگ و رو رفته ی او که میگفت مادرش پشمش را با دستهای خودش ریسیده . نتوانستیم جلویش را بگیریم، راه افتاد!میگفت بالاخره پیدایش میکنم.همیشه آرزو داشت برود و خانه ای، مغازه ای ،کافه ای، رستورانی ، چیزی را پیدا کند که آش ترخینه داشته باشد . هرچه میگفتیم حالا این آش ترخینه چی هست!؟میگفت شما نمی دانید! میگفتیم برگرد ایران ، میگفت ایرانی که مادرم توی آن نفس نکشد را نمی خواهم ...
دلتنگ بود ، ولی پای برگشتن به ایران را نداشت. دل ِ ماندن هم نداشت . آش ترخینه بهانه بود ، دنبال یک خاطره میگشت که روی زمین نگهش دارد...
سیمین هم رفت پیش جلالش ...
چسبید به:,