نمانده بودم
روی زمین
نمانده بودی
این دیگر چه خیالی است؟
وصله ی خاک
به تن ما نمی چسبد
تا هزاران سال
پس از این هزاران سال
سراغ ما را
از آب
باید گرفت...
***
* دیدی که باران زد...؟
* دارم شاخ در می آورم از این همه دلتنگی...
چسبید به:
نمانده بودم
روی زمین
نمانده بودی
این دیگر چه خیالی است؟
وصله ی خاک
به تن ما نمی چسبد
تا هزاران سال
پس از این هزاران سال
سراغ ما را
از آب
باید گرفت...
***
* دیدی که باران زد...؟
* دارم شاخ در می آورم از این همه دلتنگی...
حالا این همه زحمت لازم نیست. این همه گشتن به دنبال شعرهایی که خوشم بیاید یا هدیه هایی که دوستشان داشته باشم عمیقاً یا حرف هایی که بخنداندم آنقدر که چشم هایم برق بزند. این همه تلاش و ناکامی لازم نیست به خدا. من، خیلی ساده عاشق می شوم. ضربان قلبم به سادگی بالا می رود و آدم هایی که دوستشان دارم، آنقدر زیادند که شاید هرگز با آن کنار نیایی. خیال می کنی اینطور، بیشتر دوستت خواهم داشت؟ تقصیر تو نیست. همه فکر می کنند که اگر طور دیگری باشند، بیشتر دوست داشته خواهند شد. و خدا می داند که این چقدر آزار دهنده، غمگین کننده و تلخ است.
بیا هیچ جای این دنیای دلم را برای خودت تنگ نبین. آنجا کسی به کسی کاری ندارد. آرام آرام بنشین کنار خودت و چشم هایت را بدوز به زندگیت و بگذار خیال کنم تو هم یکی هستی شبیه همه ی آنهایی که نمی دانند. بعدش شاید باران بارید و خورشید هم کمی رفت پی کارش...
چه بگویم الان، که خیالت راحت بشود که پاهایم، بله، پاهایم، دیگر هوس پریدن از آن دیوار را ندارند و تو حالا می توانی بی دغدغه ی آوار شدنِ چشم هایم روی صدایت، پشت آن دیوار بنشینی و چایت را بخوری و سرت را گرم کنی با عاشقانه هایی که من ننوشته ام؟ چه بگویم که باورت بشود افسار پایم را داده ام دست چیزهایی که تو را نمی شناسند و هیچوقت راهشان به سمت تو کج نمی شود؟ هان؟
تاوان ترس تو را هم من پس دادم. هزینه اش را شخصاً پرداختم با هرچه که داشتم. حالا بگو، دیگر آنقدر شجاع هستی که، زندگی کنی؟
نگاهی بینداز به این سیل جاری شده از همه ی چای هایی که در تنهایی ...
تو، خدا نیستی اما، همه ی نامه های نانوشته ی مرا خوانده ای و می دانی که من ، اینجا ، فقط دست و پا می زنم مدام .
دیگر کدام کلمه جرئت می کند از تو حرف بزند، وقتی از تو می گویند و می بینند که هیچ نگفته اند؟