شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

دنیا با تو جای عجیب و غریبی شده حتی عجیب و غریب تر از وقتی که بی تو بودم. من چرا به هیچ چیز عادت نمیکنم؟ بیشتر بیست و هفت ساله ها وقتی در موقعیت الان من قرار می گیرند بسیار شاد و با دُم گردو شکن خواهند بود و اینکه چرا من نیستم را نمیدانم وگرنه میرفتم پی درمان. 

آرزو دارم پیگیر آرزوهایم باشم. آرزو دارم حالا که برآورده شده ای، بقیه هم بشوند. می شود؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۱:۱۷
شب تاب

دَمِ اولین مردی که دست زنِ چادری اش را گرفت و به کافی شاپ برد گرم. دَمِ اولین پدری که با دختر چادری اش به کافی شاپ رفت گرم. دَمِ آن بانوی چادری که برای اولین بار به کافی شاپ رفت گرم.

خدا را شکر که دیگر بعضی جاها فقط مخصوص بعضی افراد نیست.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۷
شب تاب

همه چیز به سادگی و خیلی زیبا در حال فراموشی است. او حلّال خوبی است. عادت کرده ام به فرار کردن از خودم در او، ولی هنوز هیچ راهی برای درمانِ عذاب وجدانِ بعدش پیدا نکرده ام. خب راست می گوید، این اِندِ نامردی است که به یک فوتبالیست بگویی برو کشتی بگیر یا برعکس. این درخواست آدم را می اندازد ته چاه عذاب وجدان، به خصوص اگر فوتبالیست مورد نظر دلش را گرفته باشد کف دستش و مذبوحانه بپرد وسط تشک کشتی.

خب از این حرف ها گاهی می شود گذشت، ولی نه همیشه. گاهی باید سرت را بگیری بالا و سعی کنی به یاد بیاوری حمام های خوابگاه 7 چقدر مخوف بودند و باد وقت پیچیدن لای شمشادها چه آهنگی را می نواخت و «تنهایی پرهیاهو» بوی بهتری می داد یا «کی خسرو» و هدیه تولد 20 سالگی ات چه بود و چند بار توی مترو با صدای بلند خندیدی و چند بار چهار و نیم صبح بیدار شدی برای پس انداز روزی 500 تومان و اگر هیچکدام را هم به خاطر نیاوردی سخت غصه نخور. دنیا که جای غصه خوردن نیست. دنیا دیار فراموشی است.

روزگاری اگر کسی با شما حرف زد، نامرد نباشید، گوش کنید. عیارِ حرف، خیلی بالاست. زِرها و وِرها را قاطی این بازی نکنید. با بعضی حرف ها می شود به گور پدر هرچی که بوده، خندید. با بعضی حرف ها می شود برای به یاد نیاوردن چیزهایی که روزی همه چیز بودند، غصه نخورد.

دلم می خواهد دستش را بگیرم و ببرمش به جایی امن. زورم نمی رسد. باید بدجوری با جنبه ی مزخرف وجودم بجنگم. یک نبرد تن به تن. برای پیروزی در این نبرد، نذر می کنم. الهی به حرمت چشم هایش ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۱
شب تاب

امسال در روز معلم ، غمگین بودم. 


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۲۰
شب تاب

 یکهو باران گرفت. دلم میخواست در حد رعد و برق باقی بماند ولی بارید و اصلا بیا در موردش حرف نزنیم چون من کشک بادمجانهای خوب و دلچسبی میپزم و بهتر است ذهنمان معطوف همین باشد تا همان. 

از باران و دندانهای تیزش زیاد نوشته ام. اگر چاپ شده بود در کتابی چیزی حتما آدرس میدادم که برو فلان صفحه و بخوان و از من بگذر ولی چاپ نشده و ذهنم هم هیچ یاری نمیکند که کجای آرشیوم را نم باران تر کرده یا سیل برده یا هرچی.

میدانی؟ چطور ممکن است که بدانی؟دنیا پر است از موجوداتی که خیلی چیزها را نمیدانند. یکیش من. بگذریم. می شود بگذریم؟


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸
شب تاب

تو مهربانی و از بس خوبی تند تند دلت از من می رنجد. انتظار نداری اینقدر بد باشم. ولی سخت می شود از جانِ کسی کَند آنچه را که با آن عجین است. خیلی خوب می شد اگر بیش از اینها می توانستم حرف بزنم با تو، اگر دنیاهایمان دور نبود. دنیای دورِ تو آنقدر زیباست که تماشایش از دور هم دلخوش و شادم می کند. مدام دلم می سوزد. حیفِ تو که اینطور عاشق شدی.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۳۸
شب تاب

یه زمانی دلم می خواست وبلاگم دنبال کننده و مخاطب ثابت و کامنت گذار و از این جور چیزها داشته باشه. واقعاً دلم می خواست نوشته هامو آدمای زیادی بخونن و دوست داشته باشن. آخه اون موقع ها خوب می نوشتم. مدام می نوشتم و قطعاً کلمه هام ارزش بیشتری داشتن برای مطالعه.الان چند وقته که نوشته هام به دل خودم هم نمیشینن؟ آرشیو وبلاگ هم که به کلی داغون شده. طفلی این 26 نفری که الان وبلاگمو دنبال می کنن، چی به دست میارن؟


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۷
شب تاب

این اولین بار نیست که میخوابم و آرزو میکنم بیداری نیاید که نیاید. ولی خب، خداست دیگر، کی به حرف آدمیزاد گوش داده؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۴
شب تاب

دارد بهار می شود. نگو «خب که چه؟» . آدم توی خانه ی خودش که هفت سین می چیند، حالش جور خاصی می شود. اصلاً آنجا جوری دوستم دارند که رویم نمی شود حالم جور خاصی نشود. کسی چه می داند. فصل دارد تغییر می کند، شاید خدا خواست و ما هم حول حالنا شدیم.





*** مصی تولدت مبارک. مصی زندگیِ نو مبارک.مصی سال نو مبارک. مصی مامان شدنت مبارک. مصی من عمیقاً دوستت دارم. می دانی؟ مطمئنم که می دانی ***


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۴
شب تاب

جوری که داشتی نگاهم می کردی را دوست نداشتم. خب، بگو چقدر طول می کشد که تو هم مثل من همه چیز را بپذیری؟ بپذیری که من، حالا اینم. تو عزیزِ جانِ منی. راست است که تو قار و داشی، برفی و سنگ، ولی تو را به خدا دیگر آنطور نگاهم نکن، جانم ریش ریش می شود.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۲
شب تاب

من ایستاده ترین ناامید جهانم. هیچ نقطه ی روشنی نمی بینم و باز مثل کَنه چسبیده ام به این جاده ی خاکی که به نظرم برای یک نفر هم جا ندارد چه برسد به دو یا حالا هر چند نفر بیشتر. یقه ی کسی را نمی شود گرفت. گور پدر دلم که درش اینقدر ساده با تمام امید به رویت باز شد. می دانی؟ باران که می آید تمام تنم می لرزد. هنوز باران که می آید تمام تنم می لرزد. چقدر دلم با تو مهربان بود. چقدر سهم داشتی از دعاهایم. در تمام سال ها فقط یک نفر نفرینم را پشت سرش دارد، فقط یک نفر و کور شوم اگر دلم رضا داده باشد که آن تو باشی.

اگر کنارم بودی، شاید دنیا مرا شادتر می دید با یک قلم همیشگی در دست و هزار واژه ی رقصنده روی کاغذ. شاید سیراب تر بودم. اما دنیا کارخانه ی برآورده کننده ی آرزوها نیست و من حالا ایستاده ترین ناامید جهانم. نفس می کشم چون یک نفر نفسش را بسته به نفسم و او هیچ لایق این نیست که دلش شکسته شود و او صاف ترین دل دنیا را دارد و من هیچ عکسی درون آن نمی بینم جز خودِ فرار کرده در خودم.

بگذریم. پنجشنبه ی آخر سال بود، گفتم یادی کرده باشم از گذشتگان.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۷
شب تاب


اول اسفند، تولد این وبلاگ بود. این وبلاگ با همین آدرس از اول اسفند 84 متولد شده و ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۳۰
شب تاب

تو رضای خانهء سبزی. همانقدر خوب، همانقدر غیرقابل پیش بینی، همانقدر ساده و بی شیله پیله، همانقدر دیوانه و صد البته همانقدر دوست داشتنی. گیریم که خیلی ها خانه سبز را دوست ندارند، به من چه.  




۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۳
شب تاب

فرض کنیم خورشید دلش بخواهد زمین را بغل کند. با همهء وجودش بخواهد. تلاش کند و بتواند. خوب است؟

اگر خورشید باشید، حتما خوب است. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۰
شب تاب

می پرسد کم خرج؟ می گویم کم خرج. فلاکس را میچپانم توی کیفم با دو تا شیرینی و یک مشت تخمه. پاشنه ها را ور میکشیم. اتوبوس ما را میرساند به ساعی و گربه هایش. روی نیمکتهای گهواره ای مینشینیم، تاب میخوریم، عطر چای را توی ریه هایمان میکشیم،یک فصل اشتراکمان را جشن میگیریم و میخوانیم : این فصل را با من بخوان باقی فسانه است/این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۷
شب تاب

جور ناجوریست که همه دوستت داشته باشند.خوش اخلاقی هم حدی دارد. بد نیست مهربانی و خوش اخلاقی و خونگرمی شیرفلکه ای چیزی داشته باشد که گاهی بپیچانی و ببندی اش و کمی خلوت برای خودت بخری. باز که باشد همه را باید تحمل کنی. باز که باشد، بعید نیست آنها که واقعا دوستشان دارید به حاشیه بروند. 

دوست دارم با دوستانم حرف بزنم. دوست دارم یک دل سیر حرف بزنیم. بگویم که آن سه خط بالا چرت و پرت نیستند اما ربطی هم ندارند به اینکه نت ندارم و تلفن ندارم و موبایل سالم ندارم و خودشان خوب میدانند که به جای همه اینها چه چیز دارم...

فالت را گرفتم مصی. مثل قرار هر سال. همان ساعت همیشگی. باورت میشود هنوز منتظرم که خورشید طلوع کند؟


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۸
شب تاب


گاهی کار را شروع میکنیم. نفس کار خوب است، درست است، دلنشین است. اصلا بهتر بوده است که بشود. ولی شدنش دیر شده، سر وقت نیست. همین است که آدم در می ماند. ادامه دادن سختش می شود و اوضاع تا حدی بهم می ریزد. 

اینجور وقت ها صبوری است که به کار می آید. باید بی خیال شوی که الان فصل فلان چیز نبوده و خلاصه حالا ای موقع؟ باید هی دلنشین بودن و خوب بودنش را با خودت تکرار کنی و باور کنی که گاهی دیر هست ولی غیرممکن نیست. 

دیر هست، ولی از پنجرهء خانه ام صدای پر زدن یاکریم ها و بارش باران را میشنوم...



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۷
شب تاب


دوست داشتنت مثل یک جنین در من رشد می کند. آشوب نکن. آلودگیهای اطراف را به حداقل برسان. مراقب باش. حواست به ویارانه باشد. مبادا آرامش این دنیای کوچک برهم بخورد. مبادا دیو بچه  ای زاییده شود... 



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۰
شب تاب


همین الان مامان یک خبر شیرین را گذاشت توی دامنم. حلیمه ی صبور ما دارد مادر می شود، بعد از بیست سال. خدایا، به حق این روزهای عظیم، می شود؟



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۰
شب تاب


گاهی با یک دو دو تا چهار تای ساده هم از خودت بیزار می شوی. می بینی صداهای بهنجاری از شیپور زندگیت نمیشنوی و حسابی حالت گرفته می شود. تقصیر هر کس که بوده به جهنم، تهش تو مانده ای و این همه چیز که ترجیح می دادی تو نبودی. دلت می خواهد آن که نابجا فریاد کشیده و رو تُرش کرده، آن که چیزهایی دیده که نباید می دیده، آن که بی جهت نخوانده آنچه باید می خوانده و آن که این آجرهای سیاه و جرم گرفته و کج و کوله را روی هم گذاشته و دلت را ساخته، تو نبودی. با خودت می گویی فلان کار را چرا کردم؟ مرض داشتم؟ به سادگی اجتناب پذیر بود که. پس چی شد؟ قول داده بودم که. چی شد؟ هیچی نشد. خجالت می کشی. یک جور عجیب و غریبی از خودت خجالت می کشی. چشمت می افتد به لرزش های دلت. اشک هایی را می بینی که سبک ترت کرده اند. پایت می رسد به مکان هایی که یقین داری بدونِ دعوتِ صاحبش خوابش را هم نمی توانستی ببینی. همین چیزهاست که بیشتر خجالت زده ات می کند. حس می کنی چیزِ مزاحمی به وجودت چسبیده که از تو نیست. که از جنس خاک و گل تو نیست. غصه ات می شود. همه ی جانت جمع می شود توی گلویت. منقبض می شوی، فشرده می شوی از درون. بغض می کنی. می سوزی. سرت را بالا می گیری و صدایش می زنی به همه ی اسم های پاکش. صدایش می زنی و فقط صدایش می زنی. طلب کردن را از یاد می بری و خجالتت را اشک می ریزی. آرزو می کنی که شسته شوی. که خودش که این همه نگذاشته آنقدر سیاه شوی که خجالت کشیدن هم از یادت برود، باران بباراند در دلت. که بس شود لغزیدن. که پاهایت محکم قدم برداشتن را یاد بگیرند و فراموش نکنند.

آه...




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۸
شب تاب