شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی


امروز ما را کاشتند. میتوانستیم سه ساعت بیشتر بخوابیم یا فیلم ببینیم یا چیزی کوفت کنیم یا روی زمین لم بدهیم و پایمان را دراز کنیم یا خمیازه های صدادار بکشیم.  ولی به جایش شیک و رسمی لباس پوشیده ایم و پایمان را در کفش های رسمی چپانده ایم و سنگین و رنگین لبخندهای زورکی میزنیم. 

هنوز شاگردهای جدیدم را ندیده، دوتایشان انصراف داده اند از حضور. غصه ام شد. نمیدانم آدم این ویترین هستم یا نه. وصله ء ناجور بودنم که آشکار است. این که بعدها جور بشوم یا نه، فقط باید صبر کرد. 



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۱:۳۰
شب تاب



خیلی دوست دارم بدونم اونی که داره آرشیو وبلاگم و زیر و رو می کنه کیه. خیلی دلم می خواد. اونقدر که یه بچه ممکنه دلش بستنی بخواد یا یه آدم بزرگ، عشق. 




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۱
شب تاب


تا شب نشده

برگرد




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۲۳
شب تاب


حیف شد که مُرد. هنرمند بود. هنرمند! بعدِ اون هیشکی رو ندیدم که اونجوری بتونه دروغ بگه. جوری دروغ می گفت که درجا دو تا شاخ خوشگل سبز می شد رو کله ی آدم. من بودم و اون قد درازه که اون ته نشسته و بق کرده تو خودش و انگار یه عمره همون جوری همون جا نشسته و سیروس که الان سر گذاشته به بیابون و اون! هر چند وقت یه بار یه اره می زدیم زیر بغلمون و می رفتیم یه خرابه شده ای رو پیدا می کردیم و میشستیم پای دروغاش. سه جفت شاخ! مشتریشم پیدا کرده بودیم. یارو واسه هر جفتش پونصد چوق میداد. خلاصش اینکه، کاسبی داشتیم واسه خودمون. راستش بعدِ مُردنش کلی گشتیم دنبال دست کم یه دروغ شاخدار! ولی دریغ از یکی! دروغ زیاده ها. نه که نباشه. ولی اصلش، دروغ شده نقل و نبات. آدم دیگه شاخ در نمیاره از هیچی. حالام که دارم اینا رو واسه شما میگم نه اینکه خیال کنی زده به سرم و دارم داستان می بافم واست، نه! از سرِ دلتنگیه. حیف شد که مُرد. حیف...


 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۳۳
شب تاب


بعد از قرنی مامان را راضی کرده بودیم که برویم سفر. تلفن زنگ زد و یک نفر گفت رضا را زاینده رود خورده، یک لیوان آب هم رویش. نخندیدم. تلفن که از دستم افتاد، هانیه جیغ کشید و مامان فهمید که باید شعر جدیدی را شروع کند : من که گفتم نرو ... من که گفتم نریم ...

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۳۰
شب تاب


یهو از پشت چپر پیداش شد. من لال شدم و سالار هم فقط تونست بگه : یا خدا! این دیگه چی بود؟!

 

حسنعلی ولی انگار نه انگار. خنده ای کرد و گفت : چته پسرجان؟! اون که باید ازش بترسی خداست! یا کمِ کمش بابای خودت یا بابای این یکی، وقتی از صدای جیک جیکتون ردتونو می گیرن و میان پشت باغ انگوری سر وقتتون. من که عددی نیستم! ولی نکن این کارا رو. عاقبت نداره به این برکت... به تیر غیب گرفتار میشی ها!

 

بعدشم دو تا حبه انگور انداخت دهنش و راهشو گرفت و رفت.

 

سالار هنوز خودشو پیدا نکرده بود که یه مهمون ناخونده ی دیگه اومد سراغمون. این بار سالار لال شد و من فقط تونستم بگم : یا خدا! این دیگه چی بود؟

 

ولی مهمون، راهشو نگرفت بره. همونجا موند. وسطِ پیشونی سالار.

 



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۲۷
شب تاب



دار و ندارش را ریخت توی حنجره اش و های و هوی کشان دوید طرفِ باغ حاج حسن. چماق را بالای سر می چرخاند و می دوید. نباید می گذاشت پایش به باغ برسد.  چیزی به برداشت انگورها نمانده بود. حیف بود نعمتِ خدا. تاریکیِ شب صدای نفسِ نجسِ حیوان را  پنهان نکرده بود از گوش هایش. می دانست که اگر دیر برسد، حیوان کلِ محصول را لگد مال می کند، مثلِ گرگی که مست از بوی خون، فقط گوسفندها را یکی یکی خفه می کند. از روی کرت های پر آب می پرید و فریاد می کشید. دیدش. حیوان هراسان  راهش را کج کرده بوده سمت کوه. می خواست چند متری را هم پشت سر حیوان بدود تا خیالش تخت شود از فرارش که صدای گلوله بر جا میخش کرد. لابد شریف بود که سر و صدا کشانده بودش وسط معرکه. تا آمد به دستخوش چماقی بچرخاند و هویی بکشد برای شریف، گرازِ زخم خورده پرتش کرد پای درختِ گردو و دوید وسطِ باغ.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۴۷
شب تاب


مث یکی که رژیم داره و دلش کله پاچه میخواد هر روز. یکی که سرماخورده و دلش غذای سرخ شده میخواد. یکی که نازاست و دلش بچه میخواد .مث یکی که دلش بهونه میگیره همش_یه بچه نق نقو_... 

نشستم و بهونه میگیرم. کاسبی اگه بلد بودم،بد نبود، نه؟



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۵
شب تاب


کسی می میرد و کسانی بیشتر بد می شوند. برف بود و برف و برف و برای من برف ندیده، برف عجیب بود و به یادماندنی. اشک ها خشک شده بود انگار از سرما. دوست دارم که فکر کنم اشک ها خشک شده بود از سرما و نه از هزار دلیل دیگر. 

کاش آدم آنقدر زنده نماند که از او سیر شوند.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۷ ، ۱۸:۲۸
شب تاب



...




۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲ ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۴۱
شب تاب


وقتی ساعت روی دیوار شش و سی و پنج دقیقه را نشان می دهد، ساعت گوشی موبایلم چهار دقیقه است که شش و سی را اعلام کرده و من را به آشپزخانه کشانده تا با نگاه کردن به ساعت روی یخچال که شش و سی و شش دقیقه را نشان می دهد به چشم خودم ببینم که می شود هم زمان در سه زمانِ مختلف زندگی کرد. اگر در همان لحظه ساعت مچی ام را نگاه کنم حتماً شش و سی و سه دقیقه است.

با ساعت موبایلم بیدار می شوم، با ساعت روی یخچال غذا می پزم، با ساعت مچی ام به اتوبوس ها می رسم و با ساعت روی دیوار می فهمم که دیر کرده ای.




*** این کم حواسی شیرین...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۵
شب تاب


میگم اگه از این یکی هم اخراج بشم، تحمل نمی کنم شکست رو. طاقت نمیارم این حسِ بی فایده بودن رو. میگه اصلاً تو به هیچ دردی نمی خوری، خب؟ ولی منُ آروم میکنی. همین بسّه. باشه؟ حرفشو باور نمی کنم. میگم باشه. برای خودم « رالف خرابکار » تجویز می کنم. چشمامو می بندم، موهامو می بافم و با رالف تکرار می کنم : من بَدم و این خوب است ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۰
شب تاب


تمامِ هفتهء کوفتی یک طرف و ساعت 4 تا 5 عصر دوشنبه ها یک طرفِ خاصِ دیگر. مایهء تسکین قلب است این یک ساعتِ نازنین. یک تکهء رؤیایی و بی نقص. هستی آنجاست، همان که چشم نمی توانم ازش بردارم. همان که بی اختیار لبخند می آید روی لب هایم وقتی تک تک حرکاتش را زیر نظر می گیرم. و بقیه.  آخ از بقیه. 5 نفری که دوستم دارند. باورم دارند. این ها روحم را ترمیم می کنند و چقدر کم دارمشان. همیشه سهمم کم بوده. همیشه همه چیز آتش گرفته و رفته که رفته. دوشنبه عصرها خودم نیستم. شاید هم هستم. اینقدر این دوگانگی شدید و عجیب است که اگر کسی تمام روز را با من باشد، به سادگی می فهمدش و می پرسد. جوابی دارم؟



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۲۰
شب تاب


یخچالِ خانه درد داشت. چندین ساعت بود بی وقفه کار می کرد، بدون خاموشی. گوشم مدام به صدای موتورش بود که کی عاقبت خسته می شود. طبق دفترچه راهنما، باید صبر می کردیم. شکار گوسفند وحشی به دست روی مبل نشسته بودم به انتظار. تا صدایش افتاد، نفس راحتی کشیدم، مثل مادری که شکم بچه اش بعد از 3 روز، بالاخره کار کرده.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۱۸
شب تاب


مامانش داره توی حموم سرشو میشوره. از خیس شدن سرش متنفره. داره از ته دلش جیغ میکشه. گریه میکنه. میگه آخ سرم. میگه سرم سوزید. میگه برو بیرون! میگه آبو نریز گفتم. زورش که نمیرسه به مامانش، آخرین تیر ترکششو پرتاب میکنه. داد میکشه بابا کمک! بابا کمک ...

یادم نمیاد هیچوقت گفته باشم بابا کمک...

هیچوقت احتیاج به کمک نداشتم؟

بابا همیشه بود؟

اونقدر قوی بودم که خودم از پس همه چیز بر میومدم؟

من از همه چیز می ترسم ...


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۴۵
شب تاب


اتوبوس که ترمز می کنه با تمام هیکلش میفته روی من. پام له میشه. دستم گیر میکنه بین تنم و میله اتوبوس، درد می گیره. میگه ببخشید. لبخند می زنم.

من لبخندِ زورکیِ جواَم.

من بی تفاوتیِ جواَم.

تموم شهر باشگاه مشت زنیه. در هر زمان فقط یک مبارزه در جریانه. مبارزه ی من با خودم. مبارزه تا وقتی ادامه پیدا می کنه که لازم باشه. تا ابد.

من روحِ گندیده ی جواَم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۱
شب تاب


نمی دونم کی اونقدر از دستم عصبانی بوده و اَزَم بدش می اومده که نفرین کرده من به دنیا بیام...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۶
شب تاب

دنیا با تو جای عجیب و غریبی شده حتی عجیب و غریب تر از وقتی که بی تو بودم. من چرا به هیچ چیز عادت نمیکنم؟ بیشتر بیست و هفت ساله ها وقتی در موقعیت الان من قرار می گیرند بسیار شاد و با دُم گردو شکن خواهند بود و اینکه چرا من نیستم را نمیدانم وگرنه میرفتم پی درمان. 

آرزو دارم پیگیر آرزوهایم باشم. آرزو دارم حالا که برآورده شده ای، بقیه هم بشوند. می شود؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۱:۱۷
شب تاب

دَمِ اولین مردی که دست زنِ چادری اش را گرفت و به کافی شاپ برد گرم. دَمِ اولین پدری که با دختر چادری اش به کافی شاپ رفت گرم. دَمِ آن بانوی چادری که برای اولین بار به کافی شاپ رفت گرم.

خدا را شکر که دیگر بعضی جاها فقط مخصوص بعضی افراد نیست.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۷
شب تاب

همه چیز به سادگی و خیلی زیبا در حال فراموشی است. او حلّال خوبی است. عادت کرده ام به فرار کردن از خودم در او، ولی هنوز هیچ راهی برای درمانِ عذاب وجدانِ بعدش پیدا نکرده ام. خب راست می گوید، این اِندِ نامردی است که به یک فوتبالیست بگویی برو کشتی بگیر یا برعکس. این درخواست آدم را می اندازد ته چاه عذاب وجدان، به خصوص اگر فوتبالیست مورد نظر دلش را گرفته باشد کف دستش و مذبوحانه بپرد وسط تشک کشتی.

خب از این حرف ها گاهی می شود گذشت، ولی نه همیشه. گاهی باید سرت را بگیری بالا و سعی کنی به یاد بیاوری حمام های خوابگاه 7 چقدر مخوف بودند و باد وقت پیچیدن لای شمشادها چه آهنگی را می نواخت و «تنهایی پرهیاهو» بوی بهتری می داد یا «کی خسرو» و هدیه تولد 20 سالگی ات چه بود و چند بار توی مترو با صدای بلند خندیدی و چند بار چهار و نیم صبح بیدار شدی برای پس انداز روزی 500 تومان و اگر هیچکدام را هم به خاطر نیاوردی سخت غصه نخور. دنیا که جای غصه خوردن نیست. دنیا دیار فراموشی است.

روزگاری اگر کسی با شما حرف زد، نامرد نباشید، گوش کنید. عیارِ حرف، خیلی بالاست. زِرها و وِرها را قاطی این بازی نکنید. با بعضی حرف ها می شود به گور پدر هرچی که بوده، خندید. با بعضی حرف ها می شود برای به یاد نیاوردن چیزهایی که روزی همه چیز بودند، غصه نخورد.

دلم می خواهد دستش را بگیرم و ببرمش به جایی امن. زورم نمی رسد. باید بدجوری با جنبه ی مزخرف وجودم بجنگم. یک نبرد تن به تن. برای پیروزی در این نبرد، نذر می کنم. الهی به حرمت چشم هایش ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۱
شب تاب