چشم هایم را می بندم و باز می کنم.می بندم و باز می کنم و دوباره و دوباره . گوش هایم را تیز می کنم و دست هایم را و تمام سیستم عصبی بدنم را آماده نگاه می دارم برای دریافت کمترین نشانه،تمام خاطراتم را از نفرت انگیزترین تا خوشایندترینشان را زیر و رو می کنم با ربط و بی ربط تا شاید پیدا کنم کوچکترین چیزی که بتوانم به کمک آن بفهمم چه اتفاقی افتاده.
از آسمان خاک می بارد . از زمین خاک می بارد . از آسمان به زمین و از زمین به آسمان خاک می بارد . همه چیز زیر لایه ی ضخیمی از خاک دفن شده . گم شده . مرده . همه چیز مرده . همه چیز خاک بر سر شده . این قصه توی هیچ کتابی نیست. توی هیچ کتابی نخواهد بود و همه برای همیشه فراموشش خواهند کرد.
دستم را توی گلویم فرو می کنم تا نفسی را که بالا نمی آید بیرون بکشم و بغضی را که نمی شکند خرد کنم ، و نمی شود. تا صد می شمارم ، تا هزار تا یک میلیون و صد میلیارد و سعی می کنم تک تک دفعات تکرار این حرف های تکراری را به یاد بیاورم تا شاید این تصویرهای شوم و نفسگیر از جلوی چشمهای تلخم کنار بروند و چقدر ساده ام اگر باور کنم که می شود. دردناک است که بدانی هیچ قفلی را نمی توانی باز کنی.
زمان . باید بگذرد تا همه چیز تمام شود . باید ساعتها و روزها بروند و بگذرند و تکرار نشوند تا همه چیز تمام شود تا همه چیز لااقل کمی سبک شود . زمان . زمان لازم است اما حالا انگار تیری از غیب پاهای زمان را قطع کرده که همین طور سخت و سنگین و سنگی مانده و به هیچ کجا نمی رود .
دردها سرمایه ی آدمند. لعنت به این سرمایه .
تقصیر پاییز نیست ، تقصیر آدمهای پاییزی است که گاه از همه جا مرگ و نیستی می بارد . انگار اینبار آتش سیمرغ پیر اینقدر زیاد بوده که تخم سیمرغ جوان را هم سوزانده .