ایستاده بودم پشت پنجرهی شهر کتاب و داشتم فکر میکردم که برف غمگینم میکند یا خوشحال؟ الان باید بمانم به تماشایش یا بروم به آنجایی که با خودم و خودت قرار داشتم؟ آن کتاب را بخرم یا محل کارم را عوض کنم؟ شش هزار تومان بابت یک تکه مقوا که چند کلمه رویش نوشته شده پول زیادی است یا من کلاً دارم چرت و پرت فکر میکنم؟
راستش آمدنت غافلگیرم کرده. هنوز منتظرم چشم باز کنم و ببینم خواب بودهام تمام این لحظهها را. آخر چطور میشود من انتخابِ تو، تو انتخابِ من؟
آن چیزهایی که میگویی دیدهای، آرزویم بوده که باشم. تمام سالهایی که خودم را شناختم، دلم میخواست تمام این چیزهایی باشم که تو میگویی. چشمهایت را نبند. من آرزوی این آرامش را داشتم. یاد میگیرم کم کم بزرگ شدن را. این بار از خودم ناامید نمیشوم. این بار پای تو وسط است. وقتی میخندم پای تو وسط است، وقتی گریه میکنم پای تو وسط است، وقتی راه میروم، فلان مغازه را تماشا میکنم، ورزش میکنم، میخوابم، قرآن میخوانم، وقتی نفس میکشم پای تو وسط است. این پا را همسفر شدهام تا امنترین جاهای دنیا. تلخ و شیرین را آمادهام. میبینم که باورم داری. ببین که باورت دارم. عجب دنیای غریبی شده این دنیا. دیگر هیچ چیزش غمگینم نمی کند. تو دستم را گذاشتهای در دست صبر، شادی، آرامش.
ایستاده بودم پشت پنجرهی شهر کتاب و به برف نگاه میکردم. برف خوشحالم میکند. سی دقیقهی دیگر میدیدمت...
دیگر صبحها که تصویرِ چشمهای پف کرده و موهای
ژولیده و جوشها و لکهها را توی آینه میبینم، چشمهایم را نمیبندم.
بچهتر که بودم خیال میکردم اگر یک روز نروم مدرسه،
آسمان میآید به زمین و آخر سال همه شاگرد اول میشوند غیر از من، یا در آن یک روز
اتفاقاتی در مدرسه میافتد که من از آنها بیخبر میمانم تا ابد. دانشجو هم که
شدم همین بساط بود. انگار کار دنیا معطل میماند اگر یک روز نمیرفتم دانشگاه.
انگار نذر داشتم تمام کلاسها را بدون غیبت بگذرانم. با این اخلاق خودم کنار
نیامدهام هنوز. هنوز نفهمیدهام خب که چه؟ چرا بقیه این همه غیبت دارند و من این
همه تلاش میکنم که نداشته باشم؟ کجای کار این دنیا به حضور من بسته است؟ حالا هم
که رسیدهام به شاغل بودن، وقتی میخواهم مرخصی بگیرم جانم بالا میآید. احساس
گناه میکنم. از بس بیوقفه کار را پیش بردهام، خیال میکنم اگر نباشم بلای بزرگی
سر دیگران آوردهام. انگار حق ندارم مرخصی بگیرم. این هم یک جور مرض است. از این
مرضها نداشته باشید. گاهی از جایی که ایستادهاید دور شوید. حتی اگر کار خاصی
برای انجام دادن ندارید، برنامهای ندارید، یک روز همه چیز را کنار بگذارید و فقط
بنشینید.
چند روز دیگر، حورا مادر میشود. نمیدانستم. انگار
همین دیروز بود که صدایم کرد کافه کتاب و پرسید زهره، تو میگی میتونم؟ و من
گفته بودم که میتونی. آقا ناظمِ قد بلند دلش را لرزانده بود و او مانده بود بلاتکلیف
با خودش و شیمی و تئاتر. چرا آدمها همیشه اینطور موقعها پیدایم میکنند؟ حالا
حورای بینظیرم دارد مادر میشود. خواستم بهترین خبر دنیایم را برسانم به گوشش که
دیدم خودش بهترین خبر دنیا را دارد این روزها. دلم میخواست صدایش کنم یک گوشهای
و بگویم حورا، من هم تصمیم گرفتهام بتوانم. دوست داشتم توی چشمهایش نگاه کنم و
بگویم حورا، تو میگی میتونم؟ و او هم بگوید: باع! نمیری دختر! معلومه که میتونی.
و بعد دوتایی به دوستی عجیبمان که به هیچ کجای دنیا وصل نیست بخندیم.
کی میگه من دلم با تو نمیگیره؟ دوست داری بگم من دلم
با تو نمیگیره؟ چرا. من دلم با تو هم میگیره. با تو هم غمگین میشم، مثل قبل. گریه
هم میکنم. هنوز هم عصبانی که میشم فحش میدم. هنوز هم به آدمهایی که تو نیستی
نگاه میکنم. دوست داری بگم با تو دنیا احلی من العسل است؟ نیست. آخ اگه این حرف
به گوش تو برسه. میدونی دارم واسه چی تلاش میکنم که بخندم؟ که تو بخندی. وقتی میخندی
چی میشه؟ خب این دیگه قابل توصیف نیست. چیزی اتفاق افتاده. شکی در این قصه نیست.
امامیدونی، کاههایی هست که نباید کوه بشه. بیا نذاریم کاه کوه بشه.
خندیدن را بلدند. حس می کنم وارد سیاره جدیدی شده ام. یک سیاره ی خندان. می توانم ساعت ها بنشینم و تماشایشان کنم. چه نعمت بزرگی است که خندیدن را بلدند و از آن مهمتر، خنداندن را. هر بار که می روم سهم بزرگی از خنده دارم و هر بار که برمی گردم سهمی از اخم. اینکه دلم نخواهد شادی را زود ترک کنم به مقصد اخم، گناه بزرگی است؟ لابد که هست. حالا وقت اضافه کردن به بار گناهان نیست.