همه چیز به سادگی و خیلی زیبا در حال فراموشی است. او حلّال خوبی است. عادت کرده ام به فرار کردن از خودم در او، ولی هنوز هیچ راهی برای درمانِ عذاب وجدانِ بعدش پیدا نکرده ام. خب راست می گوید، این اِندِ نامردی است که به یک فوتبالیست بگویی برو کشتی بگیر یا برعکس. این درخواست آدم را می اندازد ته چاه عذاب وجدان، به خصوص اگر فوتبالیست مورد نظر دلش را گرفته باشد کف دستش و مذبوحانه بپرد وسط تشک کشتی.
خب از این حرف ها گاهی می شود گذشت، ولی نه همیشه. گاهی باید سرت را بگیری بالا و سعی کنی به یاد بیاوری حمام های خوابگاه 7 چقدر مخوف بودند و باد وقت پیچیدن لای شمشادها چه آهنگی را می نواخت و «تنهایی پرهیاهو» بوی بهتری می داد یا «کی خسرو» و هدیه تولد 20 سالگی ات چه بود و چند بار توی مترو با صدای بلند خندیدی و چند بار چهار و نیم صبح بیدار شدی برای پس انداز روزی 500 تومان و اگر هیچکدام را هم به خاطر نیاوردی سخت غصه نخور. دنیا که جای غصه خوردن نیست. دنیا دیار فراموشی است.
روزگاری اگر کسی با شما حرف زد، نامرد نباشید، گوش کنید. عیارِ حرف، خیلی بالاست. زِرها و وِرها را قاطی این بازی نکنید. با بعضی حرف ها می شود به گور پدر هرچی که بوده، خندید. با بعضی حرف ها می شود برای به یاد نیاوردن چیزهایی که روزی همه چیز بودند، غصه نخورد.
دلم می خواهد دستش را بگیرم و ببرمش به جایی امن. زورم نمی رسد. باید بدجوری با جنبه ی مزخرف وجودم بجنگم. یک نبرد تن به تن. برای پیروزی در این نبرد، نذر می کنم. الهی به حرمت چشم هایش ...