میدانی مصی، این روزها، خیلی زیاد به گذشته فکر می کنم. به همه ی روزهایی که از آفتاب متنفر بودم و قدم هایم را تندتر می کردم تا به سایه برسم و به روزهایی که آمدند و من منّت آفتاب را می کشیدم تا شاید دست هایم گرم شوند. به تصمیم هایم فکر می کنم و به همه ی درد دل هایی که توی کلاس های دانشکده، توی اتاق مهمان خوابگاه شماره هفت، روی نیمکت های محوطه ی دانشگاه و هزار جای دیگر شنیدم و شنیدی. به بغض هایم فکر می کنم. به چیزهایی که ته دلم رسوب کرده بود و هر روز به ضخامتشان اضافه می شد. راستش مصی، عذاب آن روزها را فراموش نمی کنم. یادم نمی رود دویدن هایم و همه ی نرسیدن هایم را. یادم نمی رود که چه چیزهایی را یادم رفته بود. به گذشته فکر می کنم. به همه ی نفرتی که از خودم داشتم. به چیزی که اجازه نمی داد بزرگ شوم و هر روز مچاله تَرَم می کرد.
کی بود که تصمیم گرفتم بلند شوم؟ بعد از آخرین ضربه؟ پاییز بود. یادت هست مصی؟ یادت هست چند بار گفتی بلند شو بیا؟ ولی من باید می ماندم. به چشم دیدم که هر کس دارد راه زندگی اش را پیدا می کند و من مانده ام مثل یک لاشه ی بوگندو، مثل یک تخته پاره ی بی مصرف، مثل یک تکه سنگ. به چشم دیدم و دیگر نتوانستم مثل سابق باشم.
حالا نگاهم کن مصی، انگار دوباره دارم می خندم. به حرمت چیزی که یک عمر می خواستی و شد، دعا کن. من یک بار دیگر نمی توانم بشکنم مصی. یک بار دیگر، نه.