شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی
اگه الان اینو می خونی یعنی اینکه کامپیوترت روشنه پس لطفا موس رو حرکت بده و با فشار دادن چند تا دکمه بگو که حالت خوبه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۰۰
شب تاب
چقدر جالب است که چشم هایم زحمتی برای پیدا کردنت ندارند! کافیست سرم را بلند کنم؛ تو، حتما همان جایی! همان جای همیشگی که من با هر زاویه و شیب و ارتفاعی و در هر موقعیتی که بنشینم یا بایستم بازهم جلوی چشم من است. همان جای همیشگی که تو مرکز آنی! با عینک ظریف و لباس هایی که انگار به تنت دوخته شده اند! لطفا یک بار - صرفا جهت تنوع - کمی کج بایست،یا لباست را عوض کن ، یا دست کم عینکت را بردار! این همه یکنواختی را دوست ندارم،هیچ وقت دوست نداشته ام. باید تا به حال فهمیده باشی. هان؟؟ *این " جای همیشگی " دقیقا یعنی " جلوی چشم من " !! *"تو" یعنی تمام آدم هایی که می بینم و شبیه کسانی هستند که دوست دارم ببینم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۱۷
شب تاب
حالم از خودخواهی آدمها به هم می خوره.     *با توام که حال بد امروزم رو بدترکردی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۲۴
شب تاب
خوشبختی و بدبختی هر دوتاشون دوره ای هستن اما دوره ی بدبختی طولانی تره.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۸۹ ، ۱۶:۵۷
شب تاب
در کوچه ای تاریک راه می روم ، در کوچه ای خیلی خیلی تاریک . تاریک تر از دشت ظلمات و سرد ، سردتر از زمستانهایی که راستی راستی زمستان بودند. گوش هایم نمی شنوند. صدایی هم نیست که اگر بود باز هم نمی شنیدمش.  چشم هایم نمی بینند ، بسته نگاهشان میدارم تا لااقل خواب ببینند ! مقصد را نمی دانم.مبداء را هم فراموش کرده ام که کجا بود . اما با همه ی این ها نمی ترسم. از هیچ چیز نمی ترسم . نه از تاریکی ، نه از سرما ، نه از سکوت و نه از چشم های کور کور کور. من با پاهای تو راه میروم . پاهای توهرجا که بروند آنجا بهشت است. نه! بهشت می شود! پاهای تو از قلبت فرمان می گیرند . قلب تو نمی تواند بهشت نسازد .قلب تو تکه ای از بهشت است و تو شاید خودت هم نمی دانی . من می دانم. می دانم که چشمها و گوش هایم را بسته ام و با پاهای تو قدم به کوچه ای گذاشته ام که سرد است و تاریک و همه چیز را هم از یاد برده ام - همه چیز را - از مبداء تا مقصد ، و فقط به حال فکر می کنم . نمی خواهم چیزی حالم را بگیرد! پس سعی می کنم که با پاهای تو پرواز کنم تا هر کجا که دل تو بخواهد بهشتش کند !    *چقدر بد است که سر آدم شلوغ باشد.  تنهایی می آورد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۶:۲۹
شب تاب
میم ، عین را دوست دارد. عین کمی از میم کوچکتر است. میم جانش برای عین در می رود. اما شک داریم که عین روحش هم خبردار باشد. میم آرزو دارد عین واقعا دوستش داشته باشد . عین شاید واقعا میم را دوست داشته باشد ، شاید. میم با عین حرف می زند. عین از خجالت سرخ می شود.  میم ... عین... میم ... عین .. چکار باید بکنم من ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۸۹ ، ۰۸:۱۱
شب تاب
بند دل بعضی از آدم ها بسته به چیزهای کوچکی است که هیچکس از آن با خبر نیست .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۸۹ ، ۰۸:۵۵
شب تاب
کج و کوله دارن وبلاگ می خونن تو سرما !!     *کج آچو جانه منم کوله !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۸۹ ، ۰۷:۱۸
شب تاب
تو آنی که روزهای پاییز را هم بلند و ناتمام می کنی مثل کابوس های دنباله دار صدساله. اشاره ای کافیست تا زمین و زمان کسی را به هم بریزی،تویی که هیچ طوفان و گردبادی زمین و زمانت را نمی تواند به هم بریزد؛همین که به جزیره ی خودت پناه ببری ،همان جزیره ای که حصاری دارد بلند و عظیم از سکوت و تنهایی ، کافیست ، دیگر هیچ جار و جنجالی لازم نیست تا دنیای کسی آوار شود روی سرش و تازه تو هم خبردار نشوی... تو ، هم ردیف انسانهایی اما ، هم ردیف قدرتمندترینشان ! مگر چند انسان را می شود شناخت که به اشاره شان هرچه تا به حال نشده ، بشود ، در دنیای کسی؟! هرچه ، از خرابی و آبادی ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۸۹ ، ۰۸:۲۴
شب تاب
باید ناراحت باشم و عصبانی، که نیستم! فقط یه کم دلم گرفته...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۸۹ ، ۱۹:۵۵
شب تاب
قحطی آدم نیست ولی قحطی دوست، چرا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۸۹ ، ۰۷:۵۶
شب تاب
شهر بی تو مرا حبس می شود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۸۹ ، ۱۴:۰۳
شب تاب
دیروز درخت های چیتگر پرنده باران بود برای خودم خیال بافتم که : پیغامی از تو برایم آورده اند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۸۹ ، ۱۳:۱۹
شب تاب
آدم شاید تنها باشد همیشه یا بیشتر اوقات ، اما گاهی وقت هاست که تنهایی خیلی بیشتر احساس می شود. گاهی وقت هاست که آدم بغض می کند و کبود می شود ؛ هوس می کند توی بالکن بنشیند و قهوه بخورد با کسی؛ دلش می خواهد که زمین و زمان به هم بریزد و همه چیز برگردد به ساعتی و دقیقه ای و لحظه ای که تنهاییش اینقدر خودش را به رخ نمی کشید ؛ خدا می داند که دل آدم چقدر جیغ زدن رو به غروب را می طلبد در این وقت ها. آدم به جایی می رسد که دلش می خواهد سرش را بکوبد به دیوار و متلاشی اش کند یا قلبش را از سینه درورد و از پشت بام پرتش کند پایین ... صد سال طول می کشد تا این لحظه ها تمام شوند ؛ تا دوباره آدم نیرویش را به دست آورد و تنهاییش را به صفحه های عقب تر قلب و ذهن و زندگی اش براند. می دانم چه دردی دارد ، همین است که در فاصله ی بغض و کبودی تا بغض و کبودی بعدیم برای تمام کسانی که این درد را می کشند دعا می کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۸۹ ، ۰۹:۳۵
شب تاب
شکلات تلخ ۹۸٪ هر ساعتی حتی دم صبح اول
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۸۹ ، ۱۹:۴۳
شب تاب
سیمور گلس من
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۸۹ ، ۱۹:۳۹
شب تاب
از قرار مدت هاست پا به جاده گذاشته ای ... بی من ؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۸۹ ، ۰۶:۳۲
شب تاب
سخن بسیار یاکم وقت بیگاه است نگه کن روز کوتاه است هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۸۹ ، ۱۱:۰۲
شب تاب
آدم با خودش هم کنار می آید چه برسد به خورشید !       *شده خبری را بشنوی و پشتت یخ کند ؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۸۹ ، ۰۶:۰۱
شب تاب
تنهایی کتاب خوندن ؛ تنهایی نوشتن ؛ حالا تنهایی شنیدن ؛ زندگیمو بلدم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۸۹ ، ۱۴:۱۳
شب تاب