شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی
دنیا پر است از مردهای زیبا - مردهای واقعا زیبا- اما هیچ کدامشان گونه هایشان مثل " تو " چال نمی افتد وقت خنده هیچکدامشان توی مشتشان قلب مرا ندارند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۰ ، ۱۱:۲۴
شب تاب


حتی spam رو هم چک می کنم ...





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۰ ، ۱۷:۴۶
شب تاب
با خودم می گفتم نهایتا 200 صفحه است ، بیشتر نیست . می خونمش یه صبح تا شب ،تمومش می کنم . اما نبود! 200 صفحه نبود.دقیقا دو روز قبل از کنفرانسی که فقط با هدف به فعل رساندن توانایی های بالقوه من بدون هیچ هماهنگی اضافی توسط دوستانم طراحی شده بود من موندم و حدودا 500 صفحه از کتاب ژئوپلیتیک گرسنگی- انسان گرسنه - ! کم آوردم ؟ هرگز. خوندمش! خط به خطش رو! ارائه هم دادمش! چه ارائه ای! شما که اونجا نبودی ، اما خودم که بودم ! خوب می دونم چکار کردم ! پس : مرسی خودم جان ! *با تشکر از حنانه ای که همه چیز زیر سر اون بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۳
شب تاب
هول نشو! اصلا! حالا حالاها آدم هایی پیدا میشن که این جور روزها رو بهت تبریک بگن.  همه جور آدمی!  پیر ،جوون ، باربط ، بی ربط ، مرد ، زن ! پس لطفا هول نشو! تمرکز کن! یه نفس عمیق بکش و به استاد سن و سال دار تحصیلکرده در میشیگانی که مذکره و داره روز زن رو بهت تبریک میگه نگو : " ممنون استاد ! همچنین ! "     *بر اساس یک داستان واقعی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۰ ، ۰۵:۰۸
شب تاب
اوووووووووووه ! خدای من ! این یه دنیای جدیده! دارم به یه رستاخیز فکر می کنم ! نه ! رستاخیز داره به من فکر می کنه ! تا حالا شده حس کنی یه کس دیگه یه چیز دیگه داره هدایتت می کنه به یه سمتی و اون یه سمت هی خوشحال ترت می کنه راضی ترت می کنه . منظورم رضایته واقعیه ! یه رضایت و شادی موندگار .یه چیز عجیب!! اگه بدونی چه سر و صدایی به پا شده ! خاطره ها جیغ می کشن و خودشونه و می کوبن به در و دیوار! با ناخون می کشن رو شیشه ! کیه که بهشون محل بذاره؟؟؟ بذار اینقدر تقلا کنن تا از نفس بیفتن ! همه چی باید از نو شروع بشه! بی خاطره ! بی حرف ! بی گذشته ! پس 1 2 3 سلام من شب تابم !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۰ ، ۱۷:۲۳
شب تاب
از تو می خواهند که شروع کنی . شروع می کنی . هیچ اطمینانی نداری ؛ نه به خودت ، نه به دور و برت و نه به هیچ چیز دیگر. زندگی برایت شبیه بازی است.یک بازی بزرگ که دلیلی برای اعتراض به آن نداری و اصلا دنبال دلیل نمی گردی که قواعدش را به هم بزنی ، قهر کنی باهاش یا ولش کنی. رودی هستی که آرم پیش می روی ؛ روزی از تو می خواهند خروشان تر باشی ، مسیر را کمی عوض کنی و شیوه ی حرکتت را . از تو می خواهند که آبشار شوی .اعتراض نمی کنی . بازی جدید به دهانت مزه می کند ، شیرین است ، هنوز تلخی ندیده ای  از قواعدش ؛  ادامه می دهی. و ناگهان می گویند : " رها کن" . خراب می شوی. می شکنی . در هم می پیچی . می ترسی . تلخ می شوی . کوچک می شوی . کوچک و کوچک تر. هیچ می شوی  ... اما مقاومت بی مقاومت. رها می کنی . و هیچکس نمی فهمد که چرا . منتظر می مانی و بازهم هیچ . بازی جدیدی وجود ندارند . دعوت به ادامه دادنی وجود ندارد. رها می کنی.         *خداحافظ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۰ ، ۰۵:۰۹
شب تاب
هر جور حساب کنی این رسمش نیست که بروی یک گوشه ای و  پنهان شوی و سکوت کنی انگار نه انگار که حضورت خیلی بیشتر - خیلی خیلی بیشتر -  به حال دلم خوب است و بگذاری هر کس هر چیزی که دلش خواست بگوید و بگذاری توی چشم هایم نگاه کنند و نیشخند بزنند و بگذاری آتش بگیرم . من با متر و ترازو و وجب خودم اندازه می گیرم و وزن می کنم و نتیجه می گیرم آدمها و اتفاقات دور و برم را و ضربه می خورم از این قضیه ولی نمی ترسم و کوتاه نمی آیم ؛ با معیارهای من که هیچ ، هر جور حساب کنی ، این رسمش نیست.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۱۳
شب تاب
بعضی وقت ها اتفاقی در شرف وقوع است که کمابیش به تو مربوط است اما تو می آیی یک جای نسبتا دور می نشینی و بدون اینکه هیچ خبری از محل حادثه(!!) داشته باشی منتظر می مانی و گاهی هم دعا می کنی در دلت که ابعاد منفی این عدم حضور تو آنقدر گسترده نباشد که منفی بودن حضورت در وسط اتفاق را از بین ببرد چون ...     *به خیر گذشت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۰ ، ۰۵:۲۵
شب تاب
این آسمان کبود ،این نسیم خنک و این بارانهایی که می آیند و می روند مدام، حتی ذره ای از لطافت و زیبایی بویی نبرده اند وقتی بدانی کسی که می خواهی تمام لطافت ها و زیبایی های همه ی دورانها و دنیاها برای او باشد ، سهمی از آنها ندارد . درخت انگور جوانه زده ، مثل همیشه و به رسم تمام بهارهای این سالها ، برگ های کوچک و سبزش را که میبینم نوشتن یادم می رود !مثل تمام دفعاتی که به شاه عبدالعظیم می روم و بدون تکرار حتی یک کلمه(با ربط یا بی ربط) در ذهنم به خانه برمی گردم!بعضی چیزها و بعضی جاها و بعضی آدمها ،ذهنم را به شکل عجیبی خالی می کنند .دیگر کلمه ای برایم باقی نمی گذارند  تا توصیفشان کنم،تعریفشان کنم یا هر چیز. چیزی که از آنها برایم می مانند یا یک حس است (که نمی دانم چیست و چه تعریفی دارد) یا هیچ چیز! تو هیچ وقت در چنین برزخی گرفتار نمی شوی.تو دریای کلماتی ؛یک اقیانوس آرام! همه چیز در تو غرق می شود حتی آسمان کبود! تو سهم بزرگی از دنیایی که بی نیاز و آرام قدم میزند ، نفس می کشد و سکوت می کند و گاهی هم نیشخند میزند به خیال خام امثال من که او را محروم از آسمان کبود و باران و نسیم خنک می دانند .کسانی امثال من که هیچ یادشان نیست تو قلبی داری و نگاهی که آسمان خیلی هاست.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۴۴
شب تاب
ظاهرا حتی شانه ای نبوده ام برای گریه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۰ ، ۰۴:۲۵
شب تاب
از راه به این دوری چطور می تونی ببینی که قلب من شکسته ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۰ ، ۱۴:۴۴
شب تاب
یه چیزایی هست که خدا بهم داده .یعنی ذاتا دارمشون .همیشه و هر جا.هیشکی نمی تونه واسم دعا کنه که توی سال جدید هم باز داشته باشمشون،کلا بی معنی این حرف. جدا شدنی نیستند،کم و زیاد هم نمیشند ،اصلا نبودنشون نمی تونه باشه ! اینا خیلی چیزای جالبین اما من اصلا دلم نمی خواد الان در موردشون حرف بزنم. یه چیزایی هست که نداشتمشون.بعدا با هزار شکل و صد وسیله به دستشون آوردم. اینا کم و زیاد میشن .نگه داشتنشون زحمت داره و تلاش بیشتری رو می طلبه ولی خوب خودم خواستمشون ،واسه همینم سعی می کنم مراقبشون باشم.  هرچند حس از دست دادنشون یه لحظه تنهام نمیذاره اما چیزی که دل و ذهن منو درگیر کرده اینا نیستن،اصلا نیستن. یه چیزایی هم هست که نداشتمشون ، اصلا هم نمی خواستم که داشته باشمشون. سخت و سرد و تلخند و تیز و برنده ، در کل آزار دهنده و بدند اما جدایی از آنها ممکن نیست. شاید ممکن باشد اما من یکی جانش را ندارم. امیدش را چرا ،مبارزه هم می کنم ولی کم کم چیزی از درونم کنده می شود ، جدا می شود ، دور می شود و هر لحظه تهی تر و شکستنی تر از قبلم می کند. این چیزها هستند که می کنند و جدا می کنند و دور می کنند و تهی تر و شکستنی تر از قبلم می کنند هر لحظه؛همین چیزها که  اتفاقا ثمره ی چیزهای دیگری اند، چیزهای خوب، شیرین، نورانی و امید بخش. اما خوب گاهی اینطوری می شود ، ناخواسته. خدا  یادم داد که همه را دوست داشته باشم، یادم داد بنویسم.تلاش کردم و دوست پیدا کردم . دوست های خوب، دوست های خیلی خوب . همه چیز داشت خوب پیش می رفت.شاید در قلبم را زیادی باز گذاشتم که تنهایی و جدایی و ترس هم بی اجازه وارد شدند. اینها هستند که این روزها قلب و ذهن مرا پر کرده اند.تنهایی.ترس.جدایی... می توانی سکوت کنی.کار سختی است اما تو از پسش بر می آیی، همیشه از پسش برآمده ای . اما من بلد نیستم حرف نزدن را.حالم که بد باشد کوتاه نمی آیم. حالم خوب نیست.ترس و دلشوره ی عجیبی هی توی جانم جولان می دهد. به هیچ کجا هم نمی توان پناه ببرم،نه ساحلی، نه کویری و نه حتی "تو"یی ...   این ساعت ها اصلا دلم نمی خواهد که حالم این باشد.این ساعت ها اصلا دلم نمی خواهد بنویسم این چیزها را .اصلا دلم نمی خواست بودند که بخواهم بنویسمشان.اصلا دلم نمی خواهد که بهار و حس نو شدن را-نو شدن همه چیز را- پرت کنم گوشه ای و جیغ بکشم و جیغ بکشم و جیغ بکشم و یادم برود که چقدر سکوت را دوست داری . آآآآآه. دلم تنگ است. بگو دست از سرم بردارند .حداقل برای این چند ساعت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۹ ، ۱۲:۴۹
شب تاب
هیچ میدونی چند وقته؟     * آرزومه که حالت خوب باشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۵۳
شب تاب

قلب من مستعد باور تمام دروغ های شاخدار عالم است.

مثلا بگو فردا برمی گردی . شک نکن که باور می کنم و تا خود صبح تک تک شمع ها را چک می کنم تا مبادا خاموش شوند و تو راه را گم کنی یا بیایی و به خیال اینکه کسی منتظرت نیست برگردی... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۸۹ ، ۱۶:۱۵
شب تاب
این ششمین اسفنده این وبلاگه. همین.     *توی تهران چه خبره؟؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۰۲
شب تاب
چند سال؟چند سال؟چند سال باید طول بکشد تا تمام شود این کابوس خالی و بی بو و بی رنگ و بی مزه ؟ تمام حواس بدنم حساس و آماده ی دریافت کوچکترین نشانه از بازگشت تو اند؛کوچکترین نشانه. این همه تنهایم می گذاری که چه بشود؟که بزرگ بشوم؟! این روزهای لعنتی که تمامی ندارند.این روزهایی که دلم هری میریزد پایین و به کسی نمی توانم بگویم . این روزهایی که همه جوری نگاهم می کنند که انگار تمام رازهای مگوی دلم را می دانند. دلم پر است.دلم حسابی پر است و اگر این کلمات نتوانند به تو بفهمانند که چقدر تنها و بی کس ام من این روزها و این ساعت ها به درد لای جرز می خورند، به درد مدفون شدن زیر خروارها خاک سرد می خورند هم خودشان و هم نویسنده شان. کافی بود یک لحظه من را هم می دیدی و این همه سوختنم را از بی همنفسی آن وقت دیگر اینطور فرد باقی نمی گذاشتیم در قعر قعر قعر قعر قعر قعر قعر چاه ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۵۸
شب تاب
این روزها کتابخانه ای که عضوش هستم دارد خودش را تعمیر می کند و این یعنی من الان کتابی ندارم که بخوانم ؛ و این برخلاف ظاهرش اصلا موضوع ساده ای نیست بلکه بسیار بسیار بغرنج است جوری که همه چیز را به هم ریخته و ... دوست ندارم از ... استفاده کنم؛... ظاهرا خیلی مهم است و باید جاهای خاصی بیاید و گاهی جاهایی می آید و با آمدنش یک دنیا حرف می زند و چه و چه ؛ اما مدام که نمی توانم از نقطه ویرگول استفاده کنم ؛البته به جای هر دوی اینها می توانم کلمه به کار ببرم و این خیلی هم ساده است برای من که کلمه به کار ببرم اما در شرایطی که همه چیز اینقدر به هم ریخته است نباید انتظار داشته باشم از خودم که ... چرا کتابخانه ای که آنقدر از خانه ی ما دور نیست که نیروی عظیم تنبلی من باعث بشود فراموشش کنم باید به علت تعمیرات تعطیل بشود ؟؟؟ غر غر غر غر غر باز هم غر خیلی بیشتر غر امروز و در این لحظه غر زدنم می آید و این هیچ ربطی به رفتن تو ، او یا هرکس دیگر و کم شدن نمره ی خاک و بالا رفتن وزنم و سردی هوا و هیچ چیز دیگر ندارد. غر زدنم می آید چون هیچ کتابخانه ای این نزدیکی ها نیست که دوستش داشته باشم ،عضوش باشم و از همه مهمتر اینکه تنبلی ام نیاید برو آنجا. اه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۰۰
شب تاب
روزی روزگاری دختری بود که آرزو داشت کسی که تلفن می زند، کسی که زنگ خانه را به صدا در می آورد، کسی که قرار است مهمان امشب باشد، یا فردا شب یا ...، کسی که نامه اش می رسد، کسی که تولدش را تبریک می گوید، کسی که محکم بغلش می کند، کسی که می بوسدش، تو باشی. همین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۰۰
شب تاب
دست راستمو گرفته بود تو دستش و با انگشت اشاره اش ناخن شصتمو لمس می کرد ، وقتی فهمید که چطور با نگاه پرسشگرم بهش خیره شدم لبخند زد و گفت : " من عاشق ناخن شصت دست راستتم وقتی که بلند میشه ."
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۳۳
شب تاب
... حالا مرا رنگ می کنی ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۸۹ ، ۱۶:۴۹
شب تاب