نمانده بودم
روی زمین
نمانده بودی
این دیگر چه خیالی است؟
وصله ی خاک
به تن ما نمی چسبد
تا هزاران سال
پس از این هزاران سال
سراغ ما را
از آب
باید گرفت...
***
* دیدی که باران زد...؟
* دارم شاخ در می آورم از این همه دلتنگی...
حالا این همه زحمت لازم نیست. این همه گشتن به دنبال شعرهایی که خوشم بیاید یا هدیه هایی که دوستشان داشته باشم عمیقاً یا حرف هایی که بخنداندم آنقدر که چشم هایم برق بزند. این همه تلاش و ناکامی لازم نیست به خدا. من، خیلی ساده عاشق می شوم. ضربان قلبم به سادگی بالا می رود و آدم هایی که دوستشان دارم، آنقدر زیادند که شاید هرگز با آن کنار نیایی. خیال می کنی اینطور، بیشتر دوستت خواهم داشت؟ تقصیر تو نیست. همه فکر می کنند که اگر طور دیگری باشند، بیشتر دوست داشته خواهند شد. و خدا می داند که این چقدر آزار دهنده، غمگین کننده و تلخ است.
بیا هیچ جای این دنیای دلم را برای خودت تنگ نبین. آنجا کسی به کسی کاری ندارد. آرام آرام بنشین کنار خودت و چشم هایت را بدوز به زندگیت و بگذار خیال کنم تو هم یکی هستی شبیه همه ی آنهایی که نمی دانند. بعدش شاید باران بارید و خورشید هم کمی رفت پی کارش...
یه همکاری هم دارم که از چند روز پیش رسماً بهم ایمان آورده. بیست تا بودند. ریز و درشت. شیطان و فرشته. مدیر بالا سر نداشتیم که بگوید فلان کنید و بهمان کنید و این یکی اگر نمی خوابد نازش را بکش، آن یکی اگر دروغ گفت که نباید بخوابد ببرش اتاق بازی و خلاصه همینطور یکی یکی یک لنگه پا نگهمان دارد و آخرش بیفتیم به تلو تلو خوردن و لکنت زبان از بی خوابی. عزممان را جزم کردیم که بخوابانیمشان. استفاده از همه ی قدرت و امکانات در دستور کار قرار گرفت. چشم گرداندیم و سه تایشان را سوا کردیم و پخششان کردیم توی اتاق های جداگانه و همکارم را وسط راهرو گذاشتیم به نگهبانی تا آن سه تا حساب کار دستشان باشد و زمین و زمان سر جایش بماند. هفده تای بقیه را رختخواب پهن کردیم توی یک اتاق ۱۲ متری و من هم بالای سرشان. نیم ساعت بعد، یکی از آن سه تا هم منتقل شد به اتاق من و شدند هجده تا. یک ربع بعد. هجده تا فرشته داشتم که داشتند خر و پف کنان بهم می فهماندند که موفق شده ام! برق چشم های همکارم را نادیده گرفتم و گذاشتم خودش برود ببیند که بله! و رفتم سراغ نوزدهمی که همکارم انگار یک لیوان آب خنک داده باشد دستم وسط آن ظهر گرم مردادی و رمضانی، گفت که نوزدهمی خوابیده و بیستمی را دریاب که هر آن امکان دارد شیطان درونش شروع کند به قلقلک دادنش. نمی خوابید. از خوابیدن می ترسد. از آقای عضله، جارو برقی قرمز و جوجه هایی که با پاهایشان گازش می گیرند هم. قصه ای ساختم از همه ی ترس هایش و فرستادمش به اجازه گرفتن از آقای عضله و جارو برقی قرمز که اگر دختر خوبی بوده آنها کاریش نداشته باشند و بگذارند که برود به باغ وحش تا ناز کند جوجه هایی را که با پاهایشان راه می روند همانطور که او خودش با پاهایش راه می رود و لالایی خواندن خانوم کلاغه تا همه بخوابند و خواب شکلات خوردن ببینند و خلاصه آنقدر گفتم و گفتم و گفتم و پاهایم را گهواره ای تکان دادم و دادم و دادم که چشم های بیستمی ِ نازنینم سنگین شد و خواب آمد.
همکارم کنار آن هجده تا دراز کشیده بود و خوابش برده بود. رفتم توی راهرو. آرامش داشت از سر و کولِ همه جا بالا می رفت...
چه بگویم الان، که خیالت راحت بشود که پاهایم، بله، پاهایم، دیگر هوس پریدن از آن دیوار را ندارند و تو حالا می توانی بی دغدغه ی آوار شدنِ چشم هایم روی صدایت، پشت آن دیوار بنشینی و چایت را بخوری و سرت را گرم کنی با عاشقانه هایی که من ننوشته ام؟ چه بگویم که باورت بشود افسار پایم را داده ام دست چیزهایی که تو را نمی شناسند و هیچوقت راهشان به سمت تو کج نمی شود؟ هان؟
تاوان ترس تو را هم من پس دادم. هزینه اش را شخصاً پرداختم با هرچه که داشتم. حالا بگو، دیگر آنقدر شجاع هستی که، زندگی کنی؟