جوری از بازی های جوانی و هم دوره ای هایی که در هر بازی بهترین بوده اند حرف می زند، انگار برای باقیِ عمر سرش کلاه رفته است. انگار دستی آمده و شبیخون زده و آن روزها را دزدیده. حالا آدمی که اینجا روی مبل می نشیند و با من موش سرآشپز تماشا می کند و جوری گم شده است در روز و شب های گرفتاری که گاهی دوست داشتنش هم سخت می شود حتی، بیشتر شبیه بازنده ای است که روزگار در بازیِ کلاه بَرَک، کلاهش را برداشته و دویده تا آن سر دنیا. همانقدر خسته و نفس بُریده.
کاری اگر بر می آمد از دستم، هیچ بد نبود.