لبه ی یک پرتگاه ایستاده ای. هیچ معلوم نیست آن پایین یک دشت شقایق هست یا یک عالمه کاکتوس یا سنگهای تیز. فقط میدانی آن پایین هر چیزی که باشد قرار نیست به تنهایی تجربه اش کنی. مطمئن باش که این بهترین چیز دنیاست. اینکه تنها نباشی.
لبه ی یک پرتگاه ایستاده ای. هیچ معلوم نیست آن پایین یک دشت شقایق هست یا یک عالمه کاکتوس یا سنگهای تیز. فقط میدانی آن پایین هر چیزی که باشد قرار نیست به تنهایی تجربه اش کنی. مطمئن باش که این بهترین چیز دنیاست. اینکه تنها نباشی.
به مهدکودک های شهر زنگ میزنم و بغض میکنم. به دیدن دوست های قدیمی می روم و بغض میکنم. وارد خانه ی آینده ام می شوم و بغض میکنم. توی بازار می چرخم و بغض میکنم. با او حرف می زنم و بغض میکنم. تو زنگ میزنی و گریه میکنم. بار اول نیست که با تو حرف میزنم و گریه میکنم. صدای تو کاری میکند که دمل دلم سر باز کند و چرک هایش بیرون بریزد. حالا هم مثل همیشه نمیدانم دردم چیست. فقط میدانم که گاهی دلم بدجوری پر میشود.
اگر فقط یک روز از عمرم می توانستم خودم را موفق، باعرضه، دوست داشتنی و حتی فقط خوب، احساس کنم، شاید اینقدر غمگین نبودم.
طبق عادت دمپایی هایم را درآوردم، توی جاکفشی گذاشتم و برگشتم خانه. تازه یادم افتاد که دیگر قرار نیست به آنجا برگردم.
من از تو میپرسم که اگر گم و گور شدن بهترین راه حل نیست پس چه کوفتی می تواند باشد؟ یا نکند داری یک سخنرانی آماده میکنی در مدح ایستادگی و فلان؟ آدم باید خودش را هرچه سریعتر بردارد و فرار کند و جوری فرار کند که دیگر گذرش به جهنم نیفتد و باور کن که جهنم علاوه بر آنچه شنیدی و خود خدا هم گفته، همین جا روی زمین هم پیدا می شود و گیر افتادن در آن نیز هیچ سخت نیست. چه بسا آنها که ضعیف بوده اند اسیرش شده اند یا حتی بدتر، انتخابش کرده اند و ای وای! بیا ببین چه گندی بالا آمده!
خلاصه این که تو که عاقبت فحش را میخوری، چه رو در رو و چه پشت سر، پس زودتر پایت را از منجلاب بیرون بکش که دست کم خودت به خودت فحش ندهی. متنفر بودن از خود، هیچ خوب نیست. آدم را شبیه عقربی میکند که خودش را نیش میزند ولی نمی میرد.
الان توی خانه نشسته ام و تقریباً هیچ کاری نمی کنم. فیلم دیدن و خواندن و نوشتن و فکر کردن و برنامه ریختن و خیالبافی که کار نیست اصولاً چون نتیجه ای ندارد ظاهراً. «تقریباً» ، «اصولاً» ، «ظاهراً» ، می بینی برای فرار از عذاب وجدان خودم را آویزان چه کلمه هایی کرده ام؟
من برای نشستن و هیچ کاری نکردن با خودم می جنگم. اگر باختم که پنجشنبه ها هم خودم را می رسانم به سرزمین قد و نیم قدها یا قلابِ بافتنی ام را می گیرم دستم یا از خانه می زنم بیرون به مقصد «جایی» و اگر برنده شدم، می نشینم و سعی می کنم در سکوت استراحت کنم و صدای ماشین ها را نشنوم و صدای جیغ نشنوم و چشمم را با دیدن شهر خسته نکنم و با تمام توان به فکرِ «بی فایده بودن» لگد بزنم و از خودم دورش کنم، که خب موفق نمی شوم و یک همچین استراحت شیرینی دارم من.
تا قد و نیم قدها بخوابند، داشتیم با همکار جدید بازی می کردیم. قرار بود ریز به ریز کارهایی که انجام می دهیم درست از وقتی که بیدار می شویم تا وقتی می خوابیم را مرور کنیم. آخر بازی اسم همکار جدید را گذاشتیم «دراز کشیده در تخت»، آن یکی همکارم شد «خوش می گذرانم پس هستم»، من هم «ربات».
انگار باید دست به کار شوم و خودم را آدم کنم.
خب تو همچین خدای مهربانی هستی دیگر. خودت دعوت می کنی، خودت صدا می زنی، خودت یک تکه زمین فراهم می کنی با یک نسیم ملایم و یک منبع نور کوچک - آنقدر که بشود کلام مقدست را خواند - و یک همراهِ همدل. خودت می گویی بیا. اگر نمی آمدم که دیگر کوردلی تا کجا؟ تا کی؟ ثانیه به ثانیه ی شب های قدرم را به این فکر می کردم که چقدر تو خوبی! مزه ی شیرینِ ماندگاری دارد شب زنده داری در کنار حاجت شب های قدر سال های گذشته.
امسال بار دلم را بستم در این شب ها. چیزی جا نماند که بگویم ای دل غافل و کاش یک شب دیگر و یک شب دیگر ...
امسال سعی کردم بفهمم که هر شب را شب قدر دانستن، بار آدمی را عجیب سبک می کند.
«بعداً پشیمون میشی» چیزی بوده که این مدت زیاد شنیدم. انگار فقط همین فرصت چند ماهه رو دارم و بعدش دیگه فقط پشیمونیه و حسرت. حتی نمیپرسن:«بعداً پشیمون نمیشی؟»، حکم قطعی صادر میکنن که این اتفاق حتماً میفته و تمام.
من اما دارم فکر میکنم اگه همهی این حساب و کتابها نبود، اگه همه چیز سادهتر گرفته میشد، اگه «آسون گرفتن» عملی میشد و در حد حرف نبود، اگه فکر نمیکردیم که همه میخوان از ما سوءاستفاده کنن و حرف خودشونو به کرسی بِنشونن، اگه «اعتماد» میکردیم و میذاشتیم هرکس کاری که مربوط به خودشه انجام بده، واقعاً شادی و آرامش بیشتری وارد داستانِ ما نمیشد؟
زندگی سختیهایی داره که واقعاً شایستهی این هستن که اسم «سختی» روشون گذاشته بشه، کاش حواسمون پرتِ سختیهای تقلبی نشه.
یه همکار هم دارم که هر روز صبح ازم میپرسه: لاغر شدم؟ و منم زل میزنم تو چشماش و میگم: معلومه که شدی. بعد اون خوشحال و خندون میره سر کلاسش و به رژیمهای جدید فکر میکنه و منم خوشحال و خندون میرم سر کلاسم و به رژیمهای جدید فکر میکنم!
رژیم چیز بدی نیست. میشه رژیم «فحش ندادن» گرفت و
دیگه فحش نداد. یا مثلاً رژیم «مصرف نکردن دستمال کاغذی» گرفت یا رژیم «دوری از فکرهای
بد». الان من در رژیم «حرص نخوردن» هستم و قلبم با آرامش بیشتری میزنه.
هزار قلم جنس هست فقط برای یک آشپزخانه. همه را نگاه میکنم و فکر میکنم، واقعاً کجای کار زندگی لنگ میماند بی نصفِ این هزار قلم؟
مبادا گم شویم وسط این همه وسیله. فکرش را بکن، صدایم میکنی و من از بین صدها وسیله راه باز میکنم و چند ساعت بعد به تو میرسم! چقدر مضحک!
چه خوب است که خانهی ما با این چیزها پر نخواهد شد جان جانانم.
آنقدر داراییهای ارزشمند داریم که دیگر جایی برای این وسایل ریز و درشت نمیماند. همه رفتنی هستیم، چرا مردم خانههایشان را جوری میسازند که انگار تا ابد
قرار است زنده باشند و در آن زندگی کنند؟
* سوره آل عمران-آیه 180
گاهی که مرض پول خرج کردن میگیرم، خدا را هزار بار بیشتر شکر میکنم که شاغلم.
ایستاده بودم پشت پنجرهی شهر کتاب و داشتم فکر میکردم که برف غمگینم میکند یا خوشحال؟ الان باید بمانم به تماشایش یا بروم به آنجایی که با خودم و خودت قرار داشتم؟ آن کتاب را بخرم یا محل کارم را عوض کنم؟ شش هزار تومان بابت یک تکه مقوا که چند کلمه رویش نوشته شده پول زیادی است یا من کلاً دارم چرت و پرت فکر میکنم؟
راستش آمدنت غافلگیرم کرده. هنوز منتظرم چشم باز کنم و ببینم خواب بودهام تمام این لحظهها را. آخر چطور میشود من انتخابِ تو، تو انتخابِ من؟
آن چیزهایی که میگویی دیدهای، آرزویم بوده که باشم. تمام سالهایی که خودم را شناختم، دلم میخواست تمام این چیزهایی باشم که تو میگویی. چشمهایت را نبند. من آرزوی این آرامش را داشتم. یاد میگیرم کم کم بزرگ شدن را. این بار از خودم ناامید نمیشوم. این بار پای تو وسط است. وقتی میخندم پای تو وسط است، وقتی گریه میکنم پای تو وسط است، وقتی راه میروم، فلان مغازه را تماشا میکنم، ورزش میکنم، میخوابم، قرآن میخوانم، وقتی نفس میکشم پای تو وسط است. این پا را همسفر شدهام تا امنترین جاهای دنیا. تلخ و شیرین را آمادهام. میبینم که باورم داری. ببین که باورت دارم. عجب دنیای غریبی شده این دنیا. دیگر هیچ چیزش غمگینم نمی کند. تو دستم را گذاشتهای در دست صبر، شادی، آرامش.
ایستاده بودم پشت پنجرهی شهر کتاب و به برف نگاه میکردم. برف خوشحالم میکند. سی دقیقهی دیگر میدیدمت...
دیگر صبحها که تصویرِ چشمهای پف کرده و موهای
ژولیده و جوشها و لکهها را توی آینه میبینم، چشمهایم را نمیبندم.
بچهتر که بودم خیال میکردم اگر یک روز نروم مدرسه،
آسمان میآید به زمین و آخر سال همه شاگرد اول میشوند غیر از من، یا در آن یک روز
اتفاقاتی در مدرسه میافتد که من از آنها بیخبر میمانم تا ابد. دانشجو هم که
شدم همین بساط بود. انگار کار دنیا معطل میماند اگر یک روز نمیرفتم دانشگاه.
انگار نذر داشتم تمام کلاسها را بدون غیبت بگذرانم. با این اخلاق خودم کنار
نیامدهام هنوز. هنوز نفهمیدهام خب که چه؟ چرا بقیه این همه غیبت دارند و من این
همه تلاش میکنم که نداشته باشم؟ کجای کار این دنیا به حضور من بسته است؟ حالا هم
که رسیدهام به شاغل بودن، وقتی میخواهم مرخصی بگیرم جانم بالا میآید. احساس
گناه میکنم. از بس بیوقفه کار را پیش بردهام، خیال میکنم اگر نباشم بلای بزرگی
سر دیگران آوردهام. انگار حق ندارم مرخصی بگیرم. این هم یک جور مرض است. از این
مرضها نداشته باشید. گاهی از جایی که ایستادهاید دور شوید. حتی اگر کار خاصی
برای انجام دادن ندارید، برنامهای ندارید، یک روز همه چیز را کنار بگذارید و فقط
بنشینید.
خندیدن را بلدند. حس می کنم وارد سیاره جدیدی شده ام. یک سیاره ی خندان. می توانم ساعت ها بنشینم و تماشایشان کنم. چه نعمت بزرگی است که خندیدن را بلدند و از آن مهمتر، خنداندن را. هر بار که می روم سهم بزرگی از خنده دارم و هر بار که برمی گردم سهمی از اخم. اینکه دلم نخواهد شادی را زود ترک کنم به مقصد اخم، گناه بزرگی است؟ لابد که هست. حالا وقت اضافه کردن به بار گناهان نیست.
حالا دیگر باران معنی دارد. مرخصی و بیخوابی و
بیخودی خندیدن معنی دارد. قرص آهن معنی دارد. حالا دیگر پیادهروی طولانی معنی
دارد. انگار همه چیز دارد از نو روایت میشود. انگار یک دستِ توانا یک قلمِ تازه و
خوشتراش را برداشته و شروع کرده به نوشتنِ قصهای جدید. ما قهرمانهای این قصهی
جدیدیم. می بینی چه خوب دارد نوشته میشود؟
بعضی خبرها را که میشنوی، انگار جگرت را در آوردهاند و جلوی چشمت به سیخ کشیدهاند و روی آتش گرفتهاند، یا انگار یک کوه را برداشتهاند و گذاشتهاند روی قلبت، یا مثلاً انگار به یک باره همه چیز تهی شده باشد از معنی، در جا خشکت میزند. دوست داری طرف یک بار دیگر دهانش را باز کند و چیزی بگوید، چیزی که نفی حرف قبلیاش باشد. دوست داری یک بار دیگر بروی یک لیوان آب بخوری، تا ته خیابان قدم بزنی و برگردی و اینبار چیزی را بشنوی که دلت می خواهد. ولی دنیا واقعیتر از این حرفهاست. هنوز گردش ماه و خورشید در زمان معینی رخ میدهد، هنوز فصلها همان هستند که بودند، هنوز آدمها میخورند و میخوابند و هر اتفاقی منطق خاص خودش را دنبال میکند.
باید با منطق زندگی جور بود. باید به یک امیدی دلخوش
کرد، به یک تکیهگاه مطمئن تکیه زد و زندگی کرد.