الان توی خانه نشسته ام و تقریباً هیچ کاری نمی کنم. فیلم دیدن و خواندن و نوشتن و فکر کردن و برنامه ریختن و خیالبافی که کار نیست اصولاً چون نتیجه ای ندارد ظاهراً. «تقریباً» ، «اصولاً» ، «ظاهراً» ، می بینی برای فرار از عذاب وجدان خودم را آویزان چه کلمه هایی کرده ام؟
من برای نشستن و هیچ کاری نکردن با خودم می جنگم. اگر باختم که پنجشنبه ها هم خودم را می رسانم به سرزمین قد و نیم قدها یا قلابِ بافتنی ام را می گیرم دستم یا از خانه می زنم بیرون به مقصد «جایی» و اگر برنده شدم، می نشینم و سعی می کنم در سکوت استراحت کنم و صدای ماشین ها را نشنوم و صدای جیغ نشنوم و چشمم را با دیدن شهر خسته نکنم و با تمام توان به فکرِ «بی فایده بودن» لگد بزنم و از خودم دورش کنم، که خب موفق نمی شوم و یک همچین استراحت شیرینی دارم من.
تا قد و نیم قدها بخوابند، داشتیم با همکار جدید بازی می کردیم. قرار بود ریز به ریز کارهایی که انجام می دهیم درست از وقتی که بیدار می شویم تا وقتی می خوابیم را مرور کنیم. آخر بازی اسم همکار جدید را گذاشتیم «دراز کشیده در تخت»، آن یکی همکارم شد «خوش می گذرانم پس هستم»، من هم «ربات».
انگار باید دست به کار شوم و خودم را آدم کنم.