از سر و رویش داشت همه ی چیزهایی می بارید که زمانی دوست داشتم هرکس که نگاهم می کند خیال کند که دارد از سر و رویم می بارد آن چیزها و درست وقتی جلوی رویم سبز شد که خب، چند وقتی بود تصمیم گرفته بودم دیگر هیچ تصمیمی نگیرم درباره ی بارش هر چیزی از سر و رویم و در آن لحظه ی خاص زدم زیر خنده که نزده باشم زیر گریه و صدای سمجی هی توی سرم تکرار نکند گریه کاره ابره! و صدای بغض داری هم نگوید که نه! گریه کاره بچه هاست، نمی دونی یعنی خاله؟ خلاصه اوضاع بغرنج تر هم می توانست باشد البته اگر من ترجمه ی بهتری را نخوانده بودم از آن کتابی که دستش بود و با بدبختی تمامش کرده بودم و صدهزار بار به نویسنده ی وراجش فحش های قشنگ قشنگ داده بودم. البته وقت ذوق کردن از یک قدم جلوتر بودنم را نداشتم از بس کمرِ جغرافیای شهریِ مملکت زیر بار آرزومندانِ پزشکیِ دبیرستانیِ مملکت خم شده بود و خلاصه نفسی نداشتم که بیشتر توضیح بدهم که تازه اینی که تو داری می خوانی... اصلاً هیچی! دوست داشتم توی چشم هایش زل بزنم و بگویم چقدر میگیری بیایی برویم سوار تاکسی بشویم و راه یکی از همان کافه های دنجی که بلدی در پیش بگیریم و چند دقیقه حرف بزنی ببینم واقعاً این بارش بی امان، زاینده و زلال است یا چیزی است مثل همان گنداب هایی که عجیب با آنها آشنام. زل که نزدم هیچ، به اینکه چشم بسته فحشش هم بدهم فکر کردم. ولی خب آدم به چیزی که تصمیم گرفته برایش مهم نباشد که فحش نمی دهد. به جایش می رود یک گوشه ای تُرد میخورد و به کم کردن هرچه سریعتر سایه ی سنگینِ خیلی چیزها از سرِ کچلش فکر می کند. می شود هم به آسمان نگاه کرد و یه برگ ساکن درخت ها و غصه خورد از اینکه حتی باد هم نمی آید در این شهرِ لعنتی، برای گرفتنِ دستِ آنی که از تمامِ تنش آتش می ریزد...
بالا، قرآن، نهج البلاغه،حافظ، هوای تازه شاملو، مجموعه اشعار محمد علی بهمنی، گزیده اشعار سایه، دیوان رهی معیری.
پایین، جلد سوم و چهارم کلیدر، رامونا و پدرش، انگار گم شده ام(این سه تا رو از کتابخونه گرفتم)، قوی شیپورزن، شازده کوچولو، سه برخوانی بهرام بیضایی، یادداشت های شخصی یک سرباز و شانزدهم هپ ورث سلینجر، آرش، ابن مشغله نادر ابراهیمی، لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد سیلور استاین، شاهدخت سرزمین ابدیت آرش حجازی، دیوان فروغ فرخزاد و نارگل خانوم!
* اونقدر غریبم اینجا ، که نمی دونم کیو باید دعوت کنم. اما...
زهرا جان ، بیا بازی!