شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

 

آخرین بار که گریه کردم، همین فرداست. حالا پیاز و گوشت و اسفناج را خرد و تکه تکه و سرخ می‌کنم و غذایی می‌پزم که خوش عطر و خوش طعم و خوش قیافه است و تصمیم قاطع دارم آن را به خودم و هر که امتحانش کند زهر کنم. بعد پادکست گوش می‌کنم تا صداهای توی سرم را نشنوم. صداهای توی سرم دیوانه‌اند. مدام می‌گویند که هنوز و همیشه باید عاشق تو باشم و هنوز و همیشه باید خیال ببافم که با تو بودن چنین و چنان و هنوز و همیشه خفه هم نمی‌شوند این صداها. تا فردا خیلی مانده و وقت دارم که فلان موسیقی را و ترانه را بشنوم یکهو وسط حرف‌های پادکسترها و با خودم بگویم چه باحال! بروم برایش پیام بفرستم که قشنگ بود، برو بشنو اگر خواستی و نخواستی هم که هیچ، ملالی نیست جز دوری شما. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۴ ، ۱۹:۳۳
شب تاب

 

تو را در جنگ، در فلاکت، در ترس، آن روزها که آب نبود و برق نبود و رحم نبود و انسان انسان را می‌درید، تو را در روزهایی که پوچ‌ترین واژه امید بود و لجن‌ترین حس عشق و قرن‌ها بود که دلم هیچ چیز نخواسته بود، آبستن شدم. شاید تو، همان یگانه ناجی باشی که برای همیشه بشر را نیست می‌کند از زمین.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۴ ، ۱۷:۴۹
شب تاب

 

زنِ چاقِ نفرت‌انگیز روی چهارپایه نشسته بود. با دستِ پف کرده که ناخن‌های کج و خون افتاده داشت چنگال را در ظرف ماکارونی می‌پیچاند و در دهانش می‌چپاند. لبخند هم می‌زد گاهی. دوست داشت خیال کند کسی بوی تنش و صداهای توی سرش و غمِ چشم‌هایش را نمی‌شنود. دوست داشت خیال کند هیچ چشمی او را اینطور ندیده. دوست داشت بیست سال قبل باشد و هیچ چیز مثل بیست سال قبل نباشد.

دوست داشت هیچ چیز مثل حالا هم نباشد. اصلا هیچ چیز هیچ جوری نباشد. دلش برای خانه تنگ شده بود و خانه هزار سال دور بود. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۴ ، ۱۴:۳۶
شب تاب

 

دلت که حلوا بخواهد بلند می‌شوی می‌پزی لابد. یا نه، می‌نشینی زار می‌زنی. سرت که شروع کرد به جیغ کشیدن از درد، می‌روی فیلم ببینی تا گریه گم شود و با اولین سکانس، زار می‌زنی. هق‌هق‌کنان و فین‌فین‌کنان تا ته فیلم می‌روی چون چشم‌هایت دارند تلاش می‌کنند از حدقه دربیایند و اینجور نمی‌شود کتاب خواند و بروم کمی بیرون قدم بزنم؟ نرو. تو که نَفَسِ قبل و زانوهای قبل و حوصلهء قبل برای سربالایی‌ها و لباسِ تنگ نشدهء تمیز و تنی که بوی عرق و دهانی که مزهء نا ندهد نداری. تو که جان نداری. تو که نمُرده‌ای و هی دلت تنگ‌تر شده و تنگ‌تر شده و تنگ‌تر شده و هر شب خواب او را دیده‌ای و یادت نمانده که خوابش را دیده‌ای. تو که هی می‌چرخی مثل اسب عصاری و گندم‌هایت هیچوقت آرد نمی‌شوند. تو که دلت حلوا می‌خواهد و می‌نشینی زار می‌زنی...

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۴ ، ۱۷:۳۹
شب تاب

 

خورشید معتقده باید سه تا خدا وجود داشته باشه. یکی خدای ما، یکی خدای خدای ما، یکی هم خدای خدای خدای ما. که اگه به اولی گفتیم به ما چرخ و فلک بده و نداشت، بره به خداش بگه که بهش بده و اون بده به ما.

حتی اون هم فهمیده که برای این همه مصیبت یه دونه خدا کافی نیست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۲۵
شب تاب