آخرین بار که گریه کردم، همین فرداست. حالا پیاز و گوشت و اسفناج را خرد و تکه تکه و سرخ میکنم و غذایی میپزم که خوش عطر و خوش طعم و خوش قیافه است و تصمیم قاطع دارم آن را به خودم و هر که امتحانش کند زهر کنم. بعد پادکست گوش میکنم تا صداهای توی سرم را نشنوم. صداهای توی سرم دیوانهاند. مدام میگویند که هنوز و همیشه باید عاشق تو باشم و هنوز و همیشه باید خیال ببافم که با تو بودن چنین و چنان و هنوز و همیشه خفه هم نمیشوند این صداها. تا فردا خیلی مانده و وقت دارم که فلان موسیقی را و ترانه را بشنوم یکهو وسط حرفهای پادکسترها و با خودم بگویم چه باحال! بروم برایش پیام بفرستم که قشنگ بود، برو بشنو اگر خواستی و نخواستی هم که هیچ، ملالی نیست جز دوری شما.