شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

یعنی هنوز نسل پسرهایی که سر کوچه زیرِ تیرِ چراغ برق وایمیسَتن و به دخترها متلک میندازن وَر نیفتاده؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۵۳
شب تاب
همکار جان را شوهر دادیم! شبِ نامزدی برداشته به من اس داده که دارم می میرم از استرس و ای داد و ای فغان و حالا چه می شود؟ و از این حرفها. یک چند خطی تایپ کردم برایش و فرستادم و ذره ای آرام شد و بله را گفت عاقبت. گفتم همین جا تمام می شود ولی نشد و حالا باید بنشینم برای همفکری که ولنتاین چه بخرد برایش که نه ارزان باشد و نه جدایی بیاورد و اول فروردین هم تولد طرف است و پول باید باقی بماند برای هدیه تولد و الی آخر. حالا نه که من خیلی تجربه دارم در این زمینه ها و سلایقم جور است با خلق الله. اصلاً مرا چه به این چیزها. مهم این است که به این باور رسیده ام که اسمم را باید می گذاشتند قدم خیر. خیلی به حال و روزم می آید. این چندمین نفر باشد که تنه اش به تنه ام خورده و راهِ خانه ی بخت را پیدا کرده خوب است؟ حالا تازه این یکی را فقط چند ماه است که می شناسم. جور عجیبی گیج می زنم. لالایی می خوانم و خودم خوابم نمی برد. واقعاً مَردُم چه فکری می کنند در رابطه با من؟! * امشب، حالم گرفته بود. بغض داشتم. میم نبود. خیلی تابلو و رسماً به وسیله ی خواهرش منو پیچوند. قطعاً هرگز به روی خودش نمیاره. دست به دامن سین شدم. آن هم یک جورِ دیگر... دلتنگی شاخ و دم ندارد. این بغض های ناگهانی شاخ و دم ندارند. همه چیز خوب است. کار و قد و نیم قدها و برنامه ی جدیدی که برای این روزهایم ریخته ام و تهش می رسد به یک اتفاق خوب در سالِ آینده، و همه چیز. همه چیز خوب است و این مسخره است خب. می خواهم باشی. می خواهم باشی. می خواهم باشی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۳۶
شب تاب
پربازدید و پر کامنت بودن وبلاگم، یکی از آرزوهامه. ولی فقط آرزوئه. یکی مثِ همه ی اون چیزایی که دوست داریم داشته باشیم ولی فقط دوست داریم و اصراری به داشتنش نداریم. یا گاهی اصرار هم داریم ولی دستمون بهش نمی رسه. دستم به یه وبلاگ پر بازدید نرسیده هیچوقت. باید خوب بنویسی اول از همه. یا لااقل جوری بنویسی که دیگران مشتاق بشن بیان، برن، برگردن و نظرشونو بگن. باید تو هم بری و بیایی. بخونی و بگی که خوندی همه رو. همون تعامل که پیشتر هم نوشتم ازش. وقتی هیچ کدوم از اینا نیست، خب می ری زیرِ پونز.  *** زمانی خوب می نوشتم. بی اغراق. حالم خوش بود. عاشق بودم. چنته ام پر بود از کلمه. از بس خوانده بودم، نمی توانستم که ننویسم. وقتی می نوشتم، کلمه ها را انتخاب می کردم. بارها خط می زدم و از نو. یاد گرفته بودم که بیشترین حرف را با کم ترین کلمه بنویسم. یک مداد و یک تکه کاغذ کافی بود برایم. زمانی همینقدر با کلمه ها دوست بودم که دارم تعریف می کنم. ولی همه چیز خیلی زود تمام شد. زود خواندم. زود نوشتم و خیلی زود دیگر نتوانستم که بنویسم.  و چرا؟ خب همیشه می پرسم از خودم. جوابش را می دانم. باز هم می پرسم اما. برای خالی نبودن عریضه. برای مرثیه خوانی. برای گرفتنِ عزای دست هایی که می توانستند بنویسند و نمی نویسند. خوابِ آن روزها را می بینم. خواب بچگی هام. خوابِ کتابخانه شادی. خوابِ کتابخانه خاوران و خانم شکیبا و آن شبی که برای اولین بار بعد از غروب آفتاب داشتم برمی گشتم خانه، و آن شب فقط نه سالم بود و رفته بودم کتابخانه و خانه را یادم رفته بود. خواب آن همه ورقِ کاهی. دلتنگم. دلتنگِ خانم صالحی و چشم هایش که به من و دست هایم ایمان داشت. خواب تو را هم می بینم گاهی. چقدر زود گذاشتی رفتی. همیشه به تکیه گاه نیاز داشته ام. همیشه به کسی که بگوید خوبم نیاز داشته ام. این یک ضعفِ شخصیتی است. می دانم. ولی همینم. یکی باید باشد که مجیزم را بگوید! آنوقت سنگِ تمام خواهم گذاشت. عادت به نیمه تمام گذاشتنِ کاری که شروع می کنم ندارم. یا هزار سال کاری را انجام نمی دهم یا در سال هزار و یکم، شروع و تمامش می کنم. و من در سالِ هزار و یکم به مشوق محتاجم. من به تو نیاز دارم. چقدر تنهام. مثلِ سلطانی که ملیجک و شاعرِ مدح کننده ندارد. همینقدر حقیرانه و مبتذل. دیگر حتی بلد نیستم لحن یک نواخت کلام را از ابتدا تا انتهای یک متن رعایت کنم؛ چه برسد به انتخاب و گلچین واژه. حالا دیگر فقط می نویسم که یادم نرود. این وبلاگ هم برایم شده مثل یکی از همان ورق های کاهی که رویش می نوشتم برای دل خودم و در هفت سوراخ پنهانش می کردم. مثل اولین دفتر خاطراتم که قفل داشت. با این تفاوت که چند نفری مخفیگاهش را پیدا کرده اند و کلید قفل را هم یافته اند! و این یعنی؟ *** بخواهی، برایت می نویسم. داستان، شعر، متن های ادبی، مقاله حتی، و هرچه که با کلمه ها کار داشته باشد و خشت و گلش از واژه باشد. تو بخواهی، می توانم. بخواهی، برمی گردم به اصل. معجزه می شود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۱۸
شب تاب
در این روزِ برفیِ خلوت، قوانین زیرِ پا گذاشته شد. با همکار نشستیم به صحبت و بگو و بخند و قد و نیم قدها هم همه حلقه زدند به دورِ کیارش و تبلتش که حکم میوه ممنوعه را دارد. صدای خنده ی ما بود، بچه ها هم از این تغییر شاد بودند و همزمان با هنرنماییِ کیارش در صحنه ی بازی، جیغ و خنده شان بالا می رفت. این شد که کیارش چند ثانیه سرش را از روی تبلت بلند کرد و زیرِ لب گفت: « مربیا می خندن! بچه ها هم می خندن! چه عالی!»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۱۵
شب تاب
من، در سرزمین کوچولوها توبیخ می شوم. دستِ کم هفته ای دو بار. حالم گرفته می شود مدام. هی می آیم که بنویسم من الان خوشحالم. ذوق دارم. دلم دست و جیغ و هورا و رقص می خواهد و همه ی اینها برای این است که عمه شده ام و انگشت هایم الان دارد کیبورد لپ تاپِ خودِ خودم را لمس می کند و قلاب بافی یاد گرفته ام(چیزی که هرگز گمان نمی کردم بتوانم یاد بگیرمش)و چند تا چیزِ ریز و درشت دیگر؛ ولی نمی شود. بغض می کنم و قانونِ «هرگز بیرون از سرزمین کوچولوها به آن فکر نکن» را زیر پا می گذارم و به جای دست افشانی و پایکوبی به حورا اس می دهم که سرِ نماز دعایم کند. هر بار می گویم که نمی مانم. تسویه حساب و آزادی. بعد شال و کلاه می کنم و می زنم بیرون و روز از نو و روزی از نو. برمی گردم و مراتب قدردانی ام را نثار ماهانی می کنم که کسی دوستش ندارد و من دوستش دارم. دوستش دارم چون جورِ عجیب و غریبی دوستم دارد. نه زیاد و نه کم. متفاوت. خاص. اگر فیلم زندگی ام را داشتم، این صحنه را هزار بار تکرار و تماشا می کردم. صحنه ای که در آن، خود خسته ام، با گوش هایی پر از صدای توبیخ، با لب و لوچه ی آویزان، با بغض و کینه، با صورتی پوسته پوسته، در لباسی ناهماهنگ از درِ سرزمین کوچولوها بیرون می آید، تا پله ها می رسد و صدایی را از پشت سرش می شنود. برمی گردد و می بیند که ماهان است. ماهان است که در را باز کرده، بی اجازه به بیرون سرک کشیده، گوشش را به روی جیغ و هواری که از درون تهدیدش می کند که در را ببندد بسته و دارد صدایش می کند و می گوید : «زهره جون، دارید می رید خونه؟؟ برید... مراقب خودتون باشید...»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۴۱
شب تاب
خبر خوش را باید با داد و فریاد اعلام کرد. درِ گوشی و با پچ پچ به کل مزه اش از بین می رود. مثل اینکه آبگوشت را با سالاد شیرازی بخوری. لوس است و بی اصالت. وقتی خبرِ خوش می شنوی، باید بتوانی جیغ بکشی. باید بتوانی چیزی بیشتر از یک نیشِ تا بناگوش باز شده در ظاهرت نقاشی کنی. باید عالم و آدم را خبر کنی که من الان یک خبر خوش شنیده ام! آنقدر خوش که... برو بابا اصلاً تو چه می فهمی این چیزها را ؟ هی خودم را خسته کنم و تهش بگویی باید خانم باشم و هی سوزن بکنی به چشمم که چرا دارم قیافه می آیم؟ تو خدای خبرهای خوشی. تو خودت از اساس خوش ترین خبری هستی که روزنامه ی زندگی ام به خودش دیده. ولی این چه ربطی دارد به اینکه نسوزم؟ جانِ جانان! به گمانم به بزرگ بودنِ خودت در دلم ایمان داری(و چه ایمانِ بر حقی) که گاهی می گویی و رد می شوی و بوی سوختگی و صدای جلز و ولز را نمی شنوی. حالا نمی دانم چرا یادِ این چیزها افتادم. یادِ جمله ای که برای چند ماه پیش است و عمراً اگر به خاطرت مانده باشد. یادِ چیزی که قاعدتاً باید فراموشم شده باشد تا حالا. چرا می دانم. می دانم که چرا یادش افتادم. چون حورا که آمد سرنوشت بشر را بگیرد از دست هایم، گفت که شماها از دور خوبید، ولی من، بدونِ حتی لحظه ای مکث، گفتم که عاشقت هستم. و گذاشتم باورش نشود حورا. آخر این، متاعی است که فقط در عطاریِ من پیدا می شود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۰۵
شب تاب