شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۳ مطلب با موضوع «بوی قصه» ثبت شده است



دار و ندارش را ریخت توی حنجره اش و های و هوی کشان دوید طرفِ باغ حاج حسن. چماق را بالای سر می چرخاند و می دوید. نباید می گذاشت پایش به باغ برسد.  چیزی به برداشت انگورها نمانده بود. حیف بود نعمتِ خدا. تاریکیِ شب صدای نفسِ نجسِ حیوان را  پنهان نکرده بود از گوش هایش. می دانست که اگر دیر برسد، حیوان کلِ محصول را لگد مال می کند، مثلِ گرگی که مست از بوی خون، فقط گوسفندها را یکی یکی خفه می کند. از روی کرت های پر آب می پرید و فریاد می کشید. دیدش. حیوان هراسان  راهش را کج کرده بوده سمت کوه. می خواست چند متری را هم پشت سر حیوان بدود تا خیالش تخت شود از فرارش که صدای گلوله بر جا میخش کرد. لابد شریف بود که سر و صدا کشانده بودش وسط معرکه. تا آمد به دستخوش چماقی بچرخاند و هویی بکشد برای شریف، گرازِ زخم خورده پرتش کرد پای درختِ گردو و دوید وسطِ باغ.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۴۷
شب تاب



وقت بدی را انتخاب کرده بود برای رفتن پیِ آرزوی خوردنِ آش ترخینه! فصل باران‌های موسمی بود و باران به کلاه خودِ آهنی هم نفوذ می کرد، چه برسد به کلاه پشمیِ رنگ ‌و رو رفته‌ی او که می‌گفت مادرش پشمش را با دست‌های خودش ریسیده. نتوانستیم جلویش را بگیریم، رفت. می‌گفت بالاخره پیدایش می‌کنم. همیشه آرزو داشت برود و خانه‌ای، مغازه‌ای، کافه‌ای، رستورانی، چیزی را پیدا کند که آش ترخینه داشته باشد. هرچه می‌پرسیدیم حالا این آش ترخینه چی هست!؟ می‌گفت شما نمی‌دانید! می‌گفتیم خب برگرد ایران. می‌گفت ایرانی که مادرم توی آن نفس نکشد را نمی‌خواهم.

دلتنگ بود، ولی پای برگشتن به ایران را نداشت. دلِ ماندن هم نداشت. آش ترخینه بهانه بود، دنبال یک خاطره می‌گشت که روی زمین نگهش دارد.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۸
شب تاب

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه روزی، خیلی سالِ پیش البته، یه نفر به دنیا اومد که روی گونه اش یه خال داشت. قدش بعدها بلند شد و موهای سرش هم هیچوقت نریخت، ولی اینها هیچ ربطی به اصلِ قصه نداره. راستش بعیده که اگه قد کوتاه بود یا خال نداشت مثلاً، مسیر زندگی اش تغییر خاصی می کرد. از اولشم پیچیدگیِ خاصی در انتظارش نبود. وقتی به دنیا اومد، نه سیل اومد و نه تگرگ بارید. یه روزِ معمولی بود. بزرگتر هم که شد،خیلی ساده رفت مدرسه، بعد دانشگاه، بعدش کار، بعدش ازدواج، بعدش بچه و بعدترشم مرگ. یک مرگِ تصادفی البته. همین. قصه ی ما به سر رسید؛ ولی هنوز هم همسرش، وقتی یادش می افته، بغض می کنه از دلتنگی.

                                                                                                                                                  سوم خرداد نود و دو



* رد پای تو همه جا بوده انگار ...




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۹
شب تاب