شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۲۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

دل بی تو درون سینه ام می گندد غم از همه سو راه مرا می بندد امسال بهار بی تو یعنی پاییز تقویم به گور پدرش می خندد...     به دلیل لجبازی بلاگفا و کد ندادن به بنده برای گذاشتن نظر در وبلاگها، سال نو رو از اینجا به همه ی دوستای یک رب مانده ای ، الهام عزیزِ کوچه ی خوشبخت، آقای ژنرال و دیگران! تبریک میگم. آرزو می کنم در سال جدید دلتون خوش باشه ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۲۰
شب تاب
ده دقیقه دیر رسیدم. در واقع تو ده دقیقه زود رسیده بودی! ولی خب همین کافی بود که حس کنم بدقول ترین آدم روی زمینم و خاطره ی هزار بار دیر رسیدن های سهوی و گاه عمدی ام رژه بروند جلویم در چند ثانیه ی نسبتاً طولانی. نزدیک بود به خودم فحش هم بدهم که سؤال همیشگی ات را پرسیدی: حالا کجا باید بریم؟! و من هم خیلی راحت مثل همیشه گفتم که نمی دانم و باید بگردیم پیدایش کنیم! ۴۵ دقیقه ی بعد جایی بودیم که قرار بود باشیم. همه ی مردم داشتند مغازه ها را دید می زدند و من و تو، سر به هوا، مشغول نگاه کردن لانه ی پرستوها، قرار می گذاشتیم که بهار، بیاییم برای دیدن جوجه های تازه از تخم درآمده و پرستوهایی که خیال می کردی بزرگتر هستند! درستش این بود که کباب بزنیم به بدن! ولی جایی که تو راحت باشی پیدا نکردیم و رفتیم به همان فست فودیِ خاطره انگیز که ده سال پیش من تمام پول توجیبی هایم را دادم تا یک عده آدمی که ازشان متنفر بودم،تویش پیتزا بخورند. البته قول دادم که وقتی آمدیم برای دیدن پرستوها، ببرمت و یک کباب مَشت مهمانت کنم. این یکی را هم بگذار کنار قول آبگوشت خانگی و جگرخوری در میدان بهمن! دیر و زود دارد ولی...! انجیر هم خریدیم. از همین انجیرهای به بند کشیده شده ی آردی! و من حسابی ته دلم غنج رفت برای نگرانی تو به خاطر بهداشتی بودن یا نبودن انجیرها. چند تایی را به زور به خوردت دادم. از اون موقع تا حالا دارم توی دلم دعا می کنم که دل درد نگیری! حرف هم زدیم! مگر می شد من و تو کنار هم باشیم و حرف نزنیم؟! اصلاً رفته بودیم که حرف بزنیم. و دقیقاً همین جای ِ ماجراست که غصه ام را فراوان می کند. دلیلش را قبلاً گفته ام... آخر سر، وقتی گفتی که حالت بهتر است و کمی آرامتر و سبک تر شده ای، یک نفس راحت کشیدم. امشب، مدام به این جمله ات فکر می کنم و سعی می کنم بخوابم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۰۵
شب تاب
فردا قرار است بروم سنگ صبور کسی بشوم که تا به حال صد بار سنگ صبوری کرده برایم. روز سختی خواهد بود قطعاً. نه از آن سخت هایی که دلم بخواهد سر و تهش هرچه سریعتر هم بیاید تا بروم دنبال زندگی ِ نداشته ام. چون آدمی که فردا روبه رویم می نشیند خیلی عزیزتر از این حرفهاست برایم. از آن سخت هایی که مربوط می شود به وجدانم. فرا شب حتماً حال بدی خواهم داشت. فاز منفی نمی دهم. طبق تجربه می دانم که هر وقت کسی نیاز به چیزی دارد تا دنیایش خراب نشود روی سرش و من هم کسی نیستم که آن چیز را توی جیبم داشته باشم، حالم بد می شود. خیلی مسخره است که اسپایدرمن یا بتمن یا جادوگری، ساحره ای ، چیزی نیستم با قدرت های عجیب و غریب که بتوانم حال آدمها را خوب کنم. احساس عجز عجیبی تمام وجودم را می گیرد. کاش همه ی مشکل های آدم ها با حضور یک جفت گوش باز و یک دهن بسته حل می شد. آن وقت من هم کمتر دردم می آمد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۳۸
شب تاب
خوشا به حال همه ی کسانی که می توانند عشقشان را شعر کنند، داستان کنند، عکس کنند، نقاشی کنند. خوشا به حال کسانی که می توانند عشقشان را حرف بزنند. می توانند از عشقشان حرف بزنند. کسی مسخره شان نمی کند. تحسین می شوند حتی. بیان عشق به شکلی هنرمندانه، تحسین برانگیز هم هست. اصلاٌ هیچکس هم که تحویلشان نگیرد، عشقشان حسابی لذت می برد از داشتنشان. خوشا به حال عشق همه ی کسانی که می توانند چیزی داشته باشند برای نشان دادن زیبایی عشقشان... من تو را خواب می بینم و می میرم از شرم. دست و دل و سر ِ لال، تنها چیزی است که دارم...     چهاردهمین جمعه ام در یک ر مانده : هدیه ی جاودان!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۴۸
شب تاب
وبلاگی هست که می خوانمش. در واقع، آدمی هست، که می خوانمش. و یاد همه ی آن چیزهایی می افتم که شبیه من است و شبیه توست و شبیه آن چیزهایی که می توانست شبیه ما باشد. ولی حالا فقط شبیه خیالاتی است که ریشه ندارند و از بُن، بی معنان. شبیه چیزهایی که اصلاً وجود نداشته اند و عدمشان هرگز هیچ جا  تبدیل به وجود نشده انگار، غیر از درون مغز حالا از کار افتاده ی من... یکی این نیمه ی اسقاطیِ غُرغُر کننده ی ایراد گیر ِ مغز مرا بگیرد و سرش را بکند زیر آب لطفاً . آخر از چه باید خجالت بکشم؟ از چیزی که وجود ندارد؟! که وجود نداشته ؟؟!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۱۴
شب تاب
"اهل فرهنگ باید درباره گرانی حرف بزنند" مطلب بالا را که خواندم، یاد همه ی آن توقف های خیلی کوتاه چند دقیقه ای، جلوی کتابفروشی دفتر شعر جوان در طبقه ی منفی یکِ پاساژ فروزنده ی روبه روی دانشگاه تهران افتادم. همه ی آن نگاه کردن ها و نخریدن ها و گذشتن ها. تازه، یاد ویژه نامه ی نوروزی چلچراغ هم افتادم که چند روز پیش با ایمیل از انتشارش خبرم کرده بودند و من یه کم که به قد و بالا و قیمتش نگاه کردم پشیمان شدم که به آچو سفارش خریدنش را بدهم و خودم را راضی کردم که گفت و گو با هنرمندان و مطالب طنز و عکس و کاریکاتور که تاریخ مصرف ندارند و می شود شش ماه دیگر مجله را از کتابخانه گرفت و هزار بار ورقش زد. چند وقت قبل هم به آچو گفتم که از "ماندگار" برایم "قیدار" بخرد. پرسید: قیمتش؟ گفتم: نمی دانم. چهار یا پنج هزار تومان شاید. غروب که برگشت، گفت ماندگار، قیدار را نداشته و باید سفارش می داده تا از انبار بیاورند. گفتم : سفارش دادی؟ گفت: اولاً نه هزار و پانصد تومان بود قیمتش، دوماً... . دوماًاش را نگذاشتم بگوید که همان اولاً اش دلیل لازم و کافی و ضروری و تامه بود برای خودش. همشهری داستان را هم که همیشه با دو ماه تأخیر می خواندم، حالا دیگر نمی توانم بخوانم. چون کتابخانه ی نازنین به خودش زحمت تمدید اشتراک را نداده و امثال من را حواله داده به ... نویسنده نیستم. کارم هم نقد نوشتن و بررسی مسائل فرهنگی و کتاب نوشتن و اینجور چیزها نیست که لازم باشد بروم تأترها را تماشا کنم، فیلم ها را ببینم، آلبوم های موسیقی را بشنوم، کتابها را خریداری و مطاله کنم و... تا نبض همه ی مسائل فرهنگی در دستم باشد و اشراف کافی داشته باشم به اینجور چیزها برای درست انجام دادن کارم. ولی واقعا آزار می بینم از اینکه هیچ پولی نمی توانم خرج کنم برای " محصولات فرهنگی " . خودتان حساب کنید حال همه ی آنهایی را که علاوه بر علاقه و عشق عجیب به کتاب و موسیقی و... ، کارشان هم مستقیماً با این چیزها سروکار دارد ولی دستشان کوتاه است و خرما بر نخیل...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۱ ، ۰۷:۴۷
شب تاب
می روم که هدفون را از اتاقم بیاورم برای رادیو بازیِ شبانه. کتابها را مرتب می کنم. جوراب نشسته را می اندازم توی سطل رخت چرک ها و یک جفت جوراب تمیز را می آورم توی اتاق، برای روزهای بعد. یک کمی هم همینجوری الکی می پلکم در اتاق دو سه متری دوبلکسم. آخرش هم پیراهن مردانه ی زرد قناری رنگم را می پوشم و برمی گردم پایین. بدون هدفون. دو ساعت بعد یادم می افتد که رفته بودم هدفونم را بیاورم برای رادیو بازی ِ شبانه... می روم مایع دستشویی بیاورم که قبل از آمدن مهمانها، مخزن مایع دستشوییِ توی دستشویی را پر کنم. یک دور روی پشت بام چرخ می زنم. لباسها را از روی بند رخت جمع می کنم. چند ثانیه کوچه را دید می زنم. می روم توی اتاقم و چند دقیقه به تصویر خودم در آینه اتاقم خیره می شوم. کیفم را برای فردا مرتب می کنم و برمی گردم پایین. بدون مایع دستشویی. یک ربع بعد وقتی مامان می رود دستشویی و شروع می کند به غُر غُر کردن، یادم می افتد که رفته بودم مایع دستشویی بیاورم که... می روم توی آشپزخانه که چای لیوانی تازه دَم بریزم برای بابا. ظرف های ظهر را از توی آب چکان جمع می کنم و می چینم توی کابینت. بشقابها بالا و قابلمه ها پایین. در یخچال را باز می کنم و الکی قفسه هایش را زیر و رو می کنم. یک لیوان آب سرد می خورم. یک آبنبات هم می گذارم توی دهانم و برمی گردم توی اتاق و می نشینم به کتابخوانی! بدون چای. بابا بلند می گوید: جوشید! که یعنی چای روی سماور جوشید از بس قُل قُل کرد . که یعنی رفته بودم توی آشپزخانه که چای بریزم برای بابا و ... و هزار و هزار و هزار بارِ دیگر... امروز ، توی اتوبوس، دلم گرفت. به عادت قدیم، کلمه ها خود به خود توی ذهنم کنار هم قرار گرفتند برای تبدیل شدن به چند خط موزون. بد هم نشدند. گفتم گوشه ی ذهنم نگهش می دارم تا جایی یادداشتش کنم. بعد شروع کردم به بیوتن خوانی. از پرچم وسط میدانی که اسمش رانمی دانم عکس گرفتم. پول خُرد را برای کرایه آماده کردم. به موبایلم نگاه انداختم تا ببینم حوصله ام می آید رادیو گوش کنم یا نه،که نیامد حوصله ام. بعد هم کلاس و تایپ و خانه. لپ تاپ داداش جان را که روشن کردم ، یادم افتاد که قرار بود چند کلمه ای را که بد هم نشده بودند، جایی یادداشت کنم و نکرده ام و الان یک حرفش را هم یادم نیست، چه برسد به کلمه و عبارت و...  و این داستان، ادامه دارد. فراموشیِ لعنتی.. پیشترها معقول بود. صبح روشن می کردم و شب، خاموش! حالا دستور عوش نشده اما چیزهای دیگری عوض شده که حاصلش همین گیجیِ آزار دهنده است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۱۶
شب تاب
"بیوتن" که می خواهی بخوانی، بهتر است دلتنگ "بعضی چیزها" باشی. آن وقت کمتر غُر می زنی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۵۱
شب تاب
شهر در امن و امان است. مردم اینقدر پول توی جیب و کارت های بانکیشان دارند و اینقدر همه چیز ارزان و فراوان و با کیفیت است که همه دلشان می خواهد صبح تا شب و اگر ممکن باشد شب تا صبح بروند خرید. این مهم، محقق شد. اصناف آماده ی خدمت رسانی به خیل مردمی هستند که صبح تا شب رفته اند خرید و هنوز پولهایشان تمام نشده و حالا می خواهند شب تا صبح را هم به خالی کردن مغازه ها از اجناس با کیفیت ارزان مشغول باشند. هم فال است و هم تماشا. گشت و گذار شبانه و بامدادانه در میان نور چراغ های شهر و نم نم باران و روی خوش فروشنده ها و لبخندهای عریض و طویل و از سر بی غمیِ همشهری ها، به برنامه تفریحات و دلخوشی مردم اضافه شد. اینجا بهشت زن هاست! هرگز وقت برای خرید کم نمی آید! خوش باشید!  یعنی دروغگویی که میگه همه چیز گرونه و مردم بیکار و بی پول و گاهی هم با کار و بی پول هستن و قدرت خرید ندارن، چشمای کورِ محترمشو باز کنه و ببینه که ما مجبور شدیم برای خدمت رسانی به دریای مردم دارای قدرت خرید، مغازه ها رو تا صبح باز بذاریم. دیگه به قول معروف : کاریه که از دستمون برمیاد! اجرمون با خدا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۹
شب تاب
قرار بود سایت باشه. با طراحی ظاهر غیر تکراری، با دامنه ی مستقل، با مطالبی که کپی نیستند و با خیلی چیزهای دیگر. ولی خب، آدم مناسبی برای به سرانجام رسوندن کار انتخاب نشد. طرف هیچ سررشته ای از برنامه نویسی و طراحی وب سایت و این حرفا نداشت. البته سعی کرد این مشکل رو یه جوری حل کنه، با تهیه ی کتابای طراحی گام به گام وب و آخرش هم استفاده از محیط های آماده ای که گوگل در اختیار کاربر میذاشت. از این مرحله که کج دار و مریز گذشت، به فکر خرید دامنه افتاد. دات کام، دات آی آر و غیره. خب، بحث هزینه در میون بود و این وسط نه خودش حاضر بود تمام کمال این هزینه رو بپردازه و نه خرید گروهی به جایی می رسید. پس عملاً کار، ابتر موند. مطالب هم، برخلاف قرار، اکثراً یادداشت های کوتاه و ناقص یا کاملاً کپی شده از کتاب ها بود. دلمون می خواست توی اون سایت، تحقیق های خودمون رو بذاریم، چیزایی که یاد گرفتیم، عکس هایی که می گیریم، حرف هایی که استادها سر کلاس می زنند و توی دکان هیچ عطاری پیدا نمیشه و خلاصه از این جور حرفا ولی خب، همه یه کم، کم لطفی کردیم و بازم لازمه که بگم اون طرفی که کار بهش سپرده شده بود، من بودم؟؟ حالا این حرفا مهم نیست. مهم آخرشه. آخرش همه ی این تصمیمات، تبدیل شد به یه وبلاگ جمع و جور. تصمیم گرفتیم دور هم باشیم. کم کم دیدیم که دوستی ها بیشتر از هر چیزی اهمیت داره و طالب واقعیِ علم تا چین هم میره و لازم نیست اینقدر سخت بگیریم! خلاصه وبلاگ ثبت شد و همه ی بچه ها مطالبشون رو می آوردن و ما هم تایپ می کردیم و میذاشتیم توی وبلاگ و کار، ادامه پیدا کرد. بعد از فارغ التحصیلی، هر کسی رفت به شهر و دیار خودش و وبلاگمون غریب افتاد یه گوشه. تا اینکه آباجی خانوم بهم گفت وقتی میره و به وب سر میزنه، کلی دلش می گیره از سوت و کوریش و ازم خواست از طریق همین تریبون از همه ی بچه ها بخوام که بازم دور هم جمع بشن و کم کم کاری کنن کارستون. آدرس اینجا رو تقریباً همه ی بچه های کلاس دارن. آدرس رو در و دیوار و صندلی های دانشگاه بود حتی! قرارمون هم بود که هر از گاهی از طریق همین وبلاگ با هم در ارتباط باشیم و از هم سراغی بگیریم. از سی و خرده ای نفر، فعلاً فقط آباجی خانوم و سحر عزیزم و مصی و حنا و یکی دوباری هم سمان طبق قرار عمل کردن و قدم روی تخم چشم من گذاشتن. کاشکی بقیه هم بیان. صد البته ، سحر عزیزم ، حواسش به وبلاگ جغرافی هست و گه گداری گردگیریش می کنه و مطلب میذاره توش و خلاصه کلی مهربونی می کنه. دستش درد نکنه. الهی که خیر از دل پاکش ببینه. دیگه؟ هیچی دیگه! آهای بچه های جغرافیای شهری دانشگاه تربیت معلم سابق تهران و خوارزمی ِ فعلی ورودی 87، لطف کنید و حالا که بعضی هاتون دارید در مقطع کارشناسی ارشد تحصیل می کنید در شهرها و دانشگاه های مختلف، تجربه ها، مطالب، تحقیقات و حتی نکات ریز و یک خطی که استادهای محترمتون سر کلاس میگن و به نظرتون مفید و زندگی سازه رو در اختیار من یا سحر بذارید تا توی وبلاگ قرار بگیره شاید یه بنده خدایی اومد و استفاده کرد و یه خدا بیامرزی گفت واسمون. اونایی هم که مثل شخص من تقریباً ارتباطشون به کلی از جغرافیا و کتاب هاش کنده شده، می تونن از پدیده های جغرافیایی اطرافشون عکس بگیرن و بفرستن یا کتاب ها و جزوه های کلاسیشون رو خلاصه کنند در مواقع بیکاری و بفرستن برامون ، یا حتی از تجربه هاشون توی خوابگاه برای اینکه بقیه زندگی بهتری داشته باشن توی یه همچین محیطی رو بنویسن و یا هر چیز دیگه ای که به فکرشون می رسه در این مورد انجام بدن! خلاصه ما همه جوره شما رو دعوت به همکاری می کنیم و امیدواریم که کم لطفی نفرمایید. دیگه حرفام خیلی طولانی شد. فقط آخرش بگم، قرار نیست فیل هوا کنیم، می خوایم دور هم باشیم و کاری کنیم که بعد از 10 سال، توی زندگیمون، به جای 4 سال از عمرمون، یه فایل خالی نباشه که مثل یه خلاء هی زیر پامونو خالی کنه. می خوایم کاری کنیم که 4 سال عمرمون بی خودی نگذشته باشه... پس، یا علی... اینم وبلاگمون : جغرافیا برای همه استاد بهلول علیجانی : جغرافیدانان، متولیان زمین هستند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۲۴
شب تاب
بهش میگم یه چیزی بگو تا من بتونم ازش یه داستان بنویسم. میگه داستانِ چی؟ آچوی من اینجوریه دیگه! سؤالهای خوبی نمی پرسه. سؤال نمی پرسه اصلاً. اگر هم بپرسه، دنبال جواب نیست! همه ی جواب ها رو از جیب ِ خودش در میاره. خلاصه، بدونِ کمکِ آچو، نوشتمش. تازه از دست سؤالهاش درباره ی کتاب " مرگ کسب و کار من است" خلاص شدم.  اگه می خواستم به سؤال اول جواب بدم، باید به این دست سؤال ها هم جواب می دادم : چرا کوتاه باشه؟ درباره ی چی باشه؟ واسه چی می خوای اصلاً ؟ تو می خوای بنویسی؟! ... دوست ندارم به اینجور سؤالا جواب بدم. هنوز از این که درباره نوشتنم رسمی و بین خانواده ام صحبت بشه، خجالت می کشم. خیلی بده که در مورد تنها چیزی که داری و واقعاً برات مهمه، اینقدر بی اعتماد به نفس باشی. واسه همینه که روز به روز ضعیف تر میشم توی کنار هم چیدن کلمه ها... حالا این حرفا به کنار. برخلاف پارسال، امسال واسه تکوندن اتاقم، لحظه شماری می کنم. کلی برنامه دارم واسش.آخ که چه سال عجیبی بود این نود و یک...   * سیزدهمین جمعه ام در یک رب مانده: دست های کوتاه ( آقای مدیر! کامنت های شما تمام و کمال دریافت و خونده میشه. هر جوری سعی کردم اینو بهتون بگم، نشد! نه با کامنت توی وب خودتون و نه با ایمیل. شرمنده. هستم در خدمتتون.)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۰۲
شب تاب
موجودی که تمام روز توی خونه است. فیلم و کتاب های زیادی در دسترسش نیست. تلویزیونش چرندیات پخش می کنه. با آدما وارد رابطه نمیشه، هرچند مجازی، مبادا وسط راه گَند بزنه به همه چی. از آینده می ترسه و  دلش هم می خواد که تموم زندگیش رو فراموش کنه... از چی می تونه بنویسه؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۲۳
شب تاب
نه ! جدی جدی داره برف میاد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۰۵
شب تاب
دوست داشتم سرآشپز یه رستوران قشنگ باشم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۳۱
شب تاب
" روز خود را چگونه آغاز کردید؟ " صبح که بیدار شدم، کسی خانه نبود. آچو دو ساعت پیش چیزی گفته بود که من نفهمیده بودم و بعدش هم رفته بود. مامان هم بعد از ورزش صبحگاهی هنوز برنگشته بود که بخواهد به بهانه ی خانه تکانی زمین و زمان را به هم بدوزد. سکوت مسخره ی خوبِ غم انگیزی داشت توی خانه پرپر می زد. دوست نداشتم از جایم بلند شوم. تمام شب خواب رودلف و  قیدار را دیده بودم. مغزم حسابی کوفته بود. تلفن زنگ زد.سینه خیز خودم را به تلفن رساندم. عمه فخری بود. می خواست بگوید که تلفن عمه بزرگه درست شده و حالا می توانیم بهشان زنگ بزنیم. دیگر نمیشد به رختخواب برگشت. پتو و تشک را جمع کردم و چپاندم توی کمد جارختخوابی. دست و صورتم را شستم و چهار زانو نشستم جلوی لپ تاپ. دستم را مشت کردم. گذاشتمش زیر چانه ام. شروع کردم به وبلاگ خوانی. خواندم. خواندم. خواندم. کف دستم درد عجیبی حس کردم ولی باز هم خواندم. آش مامان که سر رفت روی اجاق گاز، مجبور شدم بلند شوم و در قابلمه را بردارم. آن وقت بود که به کف دستم نگاه کردم. جای ناخن هایم کف دستم مانده بود...  در راستای همان بی تعاملی ِ پیشتر اشاره شده، چند روزی است حالِ موجود بایکوت شده ای را دارم که دلش از تفاوت هایش گرفته...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۰۰
شب تاب

چیزی وجود دارد به نامتعامل. عنصر خیلی مهمیه، مخصوصاً در روابط انسانی. فاقدش که باشی، باید قیدِ خیلی چیزها را بزنی. دیگر توی هیچ گروهی جا نداری، تمام کارها را باید خودت تنهایی انجام بدهی، تعداد دوستانت روز به روز کمتر می شود و خیلی چیزهای دیگر. ولی خب، بعضی ها اینطوریند. دوست دارند بی سروصدا و تک و تنها کارشان را انجام بدهند. به کسی کار نداشته باشند، کسی هم کاری به کارشان نداشته باشد. دوست دارند کار فردیشان فقط دیده شود. کار دیگران را هم می بینند. ولی نظر نمی خواهند، نظری هم نمی دهند. عده ای از روی خودخواهی، خودبزرگ بینی یا چیزهایی شبیه به این یک همچین رفتاری را پیش می گیرند ولی بعضی ها، نه. حال این بعضی ها را ، کسی جز آدمهایی شبیه به خودشان نمی فهمند. طبیعیه که به درد کار گروهی نمی خورند این جور آدمها. مهم هم نیست. عادت کرده اند. به تنهاتر شدن، غمگین تر شدن و رفتن سراغ کارهای تک نفره عادت کرده اند. این هم یک جور مرض است. تعامل خون که پایین باشد، همین می شود که شده ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۴۵
شب تاب
از صبح دلم گرفته بود. یک جور عجیبی هم گرفته بود.دستکشایی که مامان از مشهد آورده بود برام هم افتاد توی اتوبوس. گذاشته بودمشان روی پام، ولی تمام راه حواسم به مت دیمون جوان بود و وقتی از اتوبوس پیاده شدم، و نصف طوس را که بالا آمدم تازه یادم افتاد که دستکشام کجا بود و حالا دیگه نیست!! حالم حسابی گرفته شد و یک عالمه به خودم فحش دادم بابت حواس پرتی و فراموشی.همش یه فکری تو سرم وول می خوره. انگار که یه چیزی رو فراموش کردم. همش فکر می کنم یه کاری رو باید انجام بدم که یادم رفته چی بوده. نزدیک های غروب، که دیگه حالم دست خودم نبود. قلبم جوری می کوبید به سینه ام که انگار پدرکُشتگی دارد باهام.  کلافه شدم حسابی. اینقدر بدم میاد از خودم! اصلاً هیچ تعادلی تو کارم نیست. یه روز سقوط از این ور پشت بوم و فرداش با سر پاین اومدن از اون ورش.یه  روانشناس هم تو دست و بالمون نیست بریم ازش بپرسیم چه مرگمونه آخه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۴۶
شب تاب
بعد از طراحی یه کتابچه ی فسقلی و قصه گویی بدون ابزار،  امروز با گواش روی بوم نقاشی کردم. قشنگ شد. تا حالا روی بوم نقاشی نکشیده بودم. تازه فهمیدم که چی رو از خودم دریغ کردم.  این کلاسِ، داره چیزای جالبی رو برای دلم رو می کنه!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۲۱
شب تاب
من، پشت همه ی این کُشنده های سوزاننده، پشت همه ی این تلخ و شورهای بی سروته، من، پشت همه ی حالت منحصربه فرد لب هایت، نشسته ام به قیدار* خوانی. تا باورتَرَم شود عادی بودنِ همه چیز. تا فراموش تَرَم شود، خالیِ داغِ واژه های بامعنی را... ببخش محبوبِ دلبندم! عزیزکم... دیگر از این ابر، تصویرِ روشنِ چشم هایت با واژه هایی که بلد بودم، نمی بارد... حالا فقط، من مانده ام و بازسازیِ عادت های قدیمی.     * قیدار. رضا امیرخانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۱۶
شب تاب
به من چه که داره بارون میاد ...

بارانی بود، که به من مربوط نبود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۱ ، ۰۶:۴۹
شب تاب