شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

 

بد نمی‌شد اگر یادش می‌آمد چرا نیم‌ساعت است جلوی فریزر با درب باز ایستاده ولی دلیل کارش مثل تونیا روی یخ سُر می‌خورد و زیباییش آنقدر حواس پرت کن بود که ای بابا کی دیگر به دلیل می‌تواند فکر بکند. عوضش به سرما فکر کرد. به اینکه به شکل بیمارگونه‌ای دوستش دارد. به اینکه آن روز در ایستگاه متروی صادقیه مثل سگ داشت از سرما می‌لرزید و گنجینهء فحش‌هایش ته کشیده بود و دیگر نمی‌دانست چطور می‌تواند میزان نفرتش از خودش را، از زندگیش را، از تصمیمات احمقانه و انتخاب لباس احمقانه‌ترش را در قالب کلمات بیان کند. چه خوب که آن روز رفته، آن روزها رفته‌اند و تمام روزها هم می‌روند و هر چقدر هم انیشتین و دیگران حرف ببافند که زمان توهم است و فلان، آدم دیگر آن ثانیه‌ای که رفته را به چنگ نمی‌آورد و با آن کیفیت تجربه‌اش نمی‌کند. سرما معشوقهء بی‌رحمی بود که هیچ‌وقت نبود. به لطف چربی‌های اضافه هیچوقت با دل و جان سردش نمی‌شد. همیشه بوی عرقش روحش را می‌خراشید و هیچ دوش و عطر و دئودورانتی هم حریفش نمی‌شد. مدینهء فاضله‌اش سیبری بود. سرزمینی که هرچقدر می‌خواهی لباس می‌پوشی و باز سردت هست و عرق هم که خدایش بیامرزد یخ می‌زند لابد آنجا پیش از ترشح. این روانشناس‌های یرقانی پر هم بیراه نمی‌گفتند انگار، حالا گیریم کمی اینور یا آنورتر. شد آنچه که می‌خواست و یخ زد. قلبش یخ زد بی اغراق و بی استعاره. بعد از آن چربی‌ها رفتند به گوری که شاید چندان هم لایقش نبودند و دست‌ها سردِ سرد شد حتی در تابستان که پدیده‌ای شگفت‌انگیز و پیشتر ناممکن بود. بعدترش دیگر هیچ چیز آنقدرها مهم نبود. ساکنِ افتخاریِ سیبریِ وجودش شد و کسی را به آن راه نداد. بیرون از آن، زنی درس می‌خواند، کار می‌کرد، ازدواج می‌کرد، بچه‌دار می‌شد و وانمود می‌کرد زندگی می‌کند و گاهی هم می‌خندد چون هیچ چیزِ این جهان خالی از طنز نیست. آدم‌ها و آرزوها و توهم‌هایشان  که بزرگترین شوخیِ عالَمند. نگاه کن به تمام این ماجراها و گرمای جنوب...

ایستاده بود جلوی درب باز فریزر و بی اینکه بداند چرا آنجاست از خودش می‌پرسید: با کسی که گرگ وال‌استریت را "حوصله سر بَر" و ژولی دلپی را "عین مریض‌ها" می‌داند از چه دری می‌شود حرف زد.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۲ ، ۱۲:۱۱
شب تاب

 

 

از یک جایی به بعد می‌میری. حالا یا می‌فهمی، یا خودت را می‌زنی به آن راه.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۲ ، ۰۸:۲۷
شب تاب

 

انگار نه انگار موهایم سفید شده. انگار نه انگار هیکلِ افتادهء زنی میانسال از توی آینه خیره خیره نگاهم می‌کند هر روز. انگار نه انگار باید کم‌کم به جهیزیهء دختری فکر کنم که زودتر از آنچه به خیال بیاید دارد بزرگ می‌شود. انگار نه انگار خسته‌ام، غمگینم، مُرده‌ام...

هنوز از هیجانِ اینکه شاید و فقط شاید قرار است ببینمت، صورتم پر می‌شود از جوش‌های قرمزِ بی‌رحم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۰۸:۳۸
شب تاب

 

 

نمیدانم چرا و به چه علّت، ولی ترجیحم این است که مُرده باشم. چرا، می‌دانم چرا و به چه علّت ترجیحم این است که مُرده باشم. کسی به من نگفته بود که زندگی اینقدر لوس و داغ و چسبنده است، خودم فهمیدم. از لوسی، داغی و چسبندگی بدم می‌آید و مبارزه هم بلد نیستم. من مردِ فرارم. فرار از هر چیزِ کوفتی به چیزهایی دیگر که شاید کمتر کوفتی باشند یا زهرماری باشند مثلا. زهرمار خوب است. کُشنده است. فقط فکر کنم درد دارد و عذاب می‌دهد که خب چیزهای خوب بی‌زحمت به دست نمی‌آیند. بگذریم. حواست هست چند وقتی‌ست نسیم خنکی نوزیده؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۱۰:۲۶
شب تاب

 

این روزها که می‌گذرد، غمگینم. نه بیشتر و نه کم‌تر از گذشته، که غم بیشتر و کم‌تر ندارد، وقتی هست، هست. سخت گذشته و می‌گذرد و دلم مدام آشوب است و مدام از خواب می‌پرم و مدام به کابوس‌هایم فکر می‌کنم و مدام می‌ترسم که از سیاهی سیاه‌تر هم وجود داشته باشد و خب می‌دانم که وجود دارد. چه کسی گفته که آدم از ندانسته‌ها بیشتر می‌ترسد؟؟ جهل، خودِ خودِ خوشبختی‌ست. همهء مصیبت از آنجا آغاز شد که دانستم.

 

 

* کاش نون نوشتن را نخوانده بودم. کاش هیچوقت هیچ چیز نخوانده بودم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۳۸
شب تاب