شروع که شد، خوابش را هم نمیدیدم که اینطور بخواهد
تمام بشود. آنقدر ناامید بودم که هیچ دعایی نکردم. با خودم گفتم دعا کنم و فلان
چیز را بخواهم که چه؟ وقتی قرار است که به دستش نیاورم. خیلی ساده وارد کابوس همیشگی
شدم، یک سالِ جدیدِ تکراری.
شش ماه گذشت. یک نفس عمیق کشیدم و آماده شدم برای
نیمهی دوم کابوس که ناگهان همه چیز افتاد توی یک سراشیبیِ عجیب. شش ماه اول شش
سال بود و شش ماه دوم به زحمت شش روز. دو
نیمهی کاملاً متفاوت. انگار زندگی من را نشان کرده بود برای غافلگیر کردن. یک
بستهی اختصاصی برای شاد کردنِ من، فقط من. مخصوصِ خودِ خودم. چرا؟ خب شاید قرعه
به نامم افتاده بود در آسمان.
حالا چند ساعت مانده تا پایانِ سال. به زودی توپ
تحویل سال در میشود. منتظرم. یعنی میشود خوشیها تمام و کمال به سالِ جدید منتقل
شود؟
***
برای خیلی از دوستانم سال جدید دارد با بیماری شروع میشود، با غصه، با فقدانِ یک عزیز، با از دست دادنِ یک دلخوشیِ بزرگ. برای خیلی از دوستانم سال جدید دارد شروع نمی شود و این یعنی خوشیِ من هرگز تمام و کمال نخواهد بود. اگر چوبِ جادو داشتم یا قدرتی بیش از یک انسانِ فانیِ فوق معمولی، حتما خیلی زودتر از این ها دست میجنباندم به نو کردن حال و روز و روزگارشان. ولی افسوس که این منم، دختری که شادی را به دست آورده و غم دوستانش را فراموش نکرده و ابزاری جز دعا و آرزو ندارد.