شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

دیشب باران قرار با پنجره داشت روبوسی ِ آبدار با پنجره داشت! یکریز به گوش ِ پنجره پچ پچ کرد چِک چِک چِک چکار با پنجره داشت ؟!   "قیصر امین پور"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۱ ، ۱۳:۱۲
شب تاب
تو فکر میکنی واسه من آسونه؟ نه عزیزم.نیست.چطور ممکنه آسون باشه؟چطور ممکنه دلمو نشکونه؟چطور ممکنه داغونم نکنه؟اصلا تو چی میفهمی از این چیزا؟هی حرف خودتو تکرار می کنی فقط. نخیر. افسردگی ندارم. آدمی که هیچی نمی فهمه ، چطور ممکنه افسردگی بگیره؟ مگه کَشکه ؟ برو بذار باد بیاد. نه!نرو. باد نمی خوام اصلا. باد با خودش قاصدک میاره. قاصدکها خبرچینَن. نمیخوام خبری داشته باشم از هیچ جا.خبر یعنی آگاهی. یعنی درد. یعنی افسردگی.مریضم مگه؟ حالم خوبه. فکر میکنی واسه من آسونه که بگم حالم خوبه؟؟ اشتباهه! مجبورم صریح باشم عزیزم. اشتباه میکنی. بیشتر دقت کن. همه اشتباه می کنن. اما تو نباید اشتباه کنی، اونم در مورد ِ من. اشتباه نکن. به چشمام نگاه کن. اگه بخوای همینطور روی اشتباهت پافشاری کنی، صدای شکستنم عالَم رو برمیداره و همینطور ادامه پیدا میکنه تا ابد. بعدش تو کَر میشی. بارون کَر میشه. کویر کَر میشه. چطور ممکنه از کَر شدنت دلم نشکنه؟ حالمو نپرس. چون بهت جواب میدم که خوبم. چون بعدش باورم میشه که خوبم. چون بعدش عذاب وجدان میگیرم که خوبم. بعدش از عذاب وجدان می میرم هر روز و هرشب. خوب بودن گناهه عزیزم. چطور ممکنه اینو بدونم و داغون نشم؟ "رفیق باس ساعت خواب و بیداریش با تو یکی باشه که اگه شبی نصفه شبی دلت گرفت یکی باشه که به حرفت گوش کنه..." از این وبلاگ : غارنشین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۱ ، ۱۱:۱۲
شب تاب
جای دوری نرفته بودم. اصولا جای دوری نمیرم هیچوقت. جای ِ دور رفتن، واسه برنگشتنه. واسه وقتیه که نخوای برگردی. من همیشه می خوام برگردم. جاهای دور ترسناکند. شاخ دارند و دندانهای تیز. شلوغ هم که باشند، بدتر. با این اوصاف، وقتی بمیرم، مشکلات زیادی خواهم داشت.  رفته بودم یه جای ِ نزدیک. همین حوالی. دلم تنگ شده بود که رفتم. به آچو هم قول داده بودم البته. قول داده بودم که برم و منابع ارشد رو پیدا کنم. رفتم. فلسفه شکویی رو هم پیدا کردم. مسخره است، اما امانت گرفتمش. مسخره است اما تصمیم دارم بخونمش. هر دنیایی به دلقک احتیاج داره. مسخره است، اما شدم دلقکِ دنیای خودم! یه اجرای ِ تک نفره. بعدش رفتم نشستم بخش نشریات و چندتا نقدِ کتاب خوندم. داشتم دور میشدم آخه. هول بَرَم داشت. چسبیدم به صندلی و دو ساعت و نیم نقدِ کتاب خوندم! کم کم. جنب و جوشی درگرفت! دور و برم پر از آدم شد. یه عده روی میزها گل میذاشتن و یه پسربچه رانی پرتقالیش رو ریخت روی میز، درست روبه روی من. دلم میخواست برش دارم ببرمش بخش کودکان. اونطرف راهرو. اگه یه بچه میخواد رانی پرتقالیشو بریزه رو میز ، باید روی میز کتابخونه کودکان بریزَدِش. نه اینجا. اینجا واسه اون نیست. متأسفانه هنوز هم مادرهای بی سلیقه پیدا میشن. حتی بیشتر از قبل. یهو دلم واسه خانوم شکیبا تنگ شد. اولین کتابداری که به عمرم شناختم. اون موقع بخش کودکان طبقه پایین بود. زیرِ همکف، زیر زمین! همینش قشنگ بود. دور از دسترس بود. آدم بزرگا اون بالا این ور و اون ور میدوئیدن و ما، این پایین، بین یه عالمه یارِ مهربون، ماه پیشونی تماشا میکردیم! از پله ها که میرفتی پایین، سمتِ چپ، کتابخونه کودک و نوجوان بود، سمت ِ راست، یه سالن واسه همایشها که اغلب خالی بود و روبه رو! آه از روبه رو! یه آموزشگاه موسیقی! همیشه دوست داشتم برم و تماشاشون کنم. هیچوقت نرفتم. شاید چون اجازه نمیدادن.شاید چون دور بود. همهمه خوابید.صدای قرآن. سرود ِ ملی. بلند شدم. دختری که روبه روم نشسته بود، هول شد. با عجله ایستاد.فکر کرده بود اگه بلند نشه ضایع است! وقتی دید تنها دلقک ِ اون دور و بر منم، پوزخند زد و نشست. بعدش کتابخونه صوتی جوانه افتتاح شد! خیلی باشکوهه که در لحظه تولد ِ یک چیز، حاضر باشی. اما من شکوهی ندیدم. فقط دلم تنگ شد. عینِ یه کوزه ی خالی اونجا نشسته بودم و اجازه میدادم اون دختر به حرفای سخنرانِ مراسم پوزخند بزنه و به خانواده سبز خیره بشه. اجازه میدادم خانومی که کنار دستم نشسته بود از صدام تعریف کنه و بگه من توی پیشیونی شما یه مربی مهدکودک موفق می بینم! اجازه میدادم یادم بیفته که دنیا اوقدر کوچیکه که میشه "هرگز ترکم مکن"ِ ایشی گورو رو توی کتابخونه مسجدِ روستایی پیدا کرد که حتی اسمش روی نقشه نیست. اجازه میدادم دلم تنگ بشه، برای خانوم شکیبا، برای حورا، که میگفت : " تو چقدر روی زندگیت کنترل داری!". نشسته بودیم از تأتر و فلسفه و دنیای سوفی حرف زده بودیم. نشسته بودیم چای خورده بودیم و پفک! نشسته بودیم و من از چیزهایی گفته بودم که توی زندگیم تکرار میشن و اون موقع بود که حورا به این نتیجه رسیده بود که خیلی روی زندگیم تمرکز و کنترل و آگاهی دارم! قبل از ساعت یازده باید برمی گشتم پیش ِ بچه ها. بحث رو کوتاه کردم و برگشتم. همیشه دوست دارم برگردم. حورا دور بود. و حالا دوباره چیزی داشت تکرار میشد. کنترلی در کار نبود. اتفاقی اونجا بودم. وسط افتتاحیه ی یه کتابخونه ی صوتی! کتابخونه ی صوتی... .آشنا بود. زیادی آشنا بود. چیزِ آشنایی که هیچ ربطی به من نداشت. دلم گرفت. وقتش بود. باید برمی گشتم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۱ ، ۰۵:۵۹
شب تاب
یک عده کوه هستند که می توانم دستهام را بکنم توی جیبم و از آنها بالا بروم و قیافه ای هم به خودم بگیرم که هرکس ببیندم در آن حال ، خیال کند یا خیلی اعتماد به نفسم بالاست یا شجاعم یا کوه مزبور را مثل کف دستهای توی جیبم می شناسم یا دارم ژست میگیرم؛ از آن ژست های " بابا این که کاری نداره!". اما خب، این خیالها زیاد با حال ِ من در آن لحظه تطابق ندارد. حالِ من با هیچ چیز تطابق ندارد، حتی با صورتم! به هرحال، آن کوهها وجود دارند. هزار بار دیگر هم بخواهی از آنها بالا می روم، با همان سوئیشرت طوسی ، با همان کفش های صافِ نفرت انگیز با همان روسریِ رنگ و وارنگ ، با دستهای توی ِ جیب... .تازه،می توانم با ماه و خورشید حرف بزنم وقتی دارم جای پایم را بین بوته های مردازما محکم می کنم. می توانم بلند بلند بخندم و گاهی بایستم و از ابرها عکس بگیرم. اینها که کاری ندارد! من حتی می توانم به تو فکر کنم در آن حال! و هیچ هم پایم نلغزد! و تو هم طبق معمول نفهمی! اهمیتی هم نداره البته. آن کوه ها قبل از تو وجود داشته اند. من قبل از حضور تو از آنها بالا رفته ام. خیال نکن خیال ِ تو این قدرت را بهم داده که سقوط را بی خیال شوم! فقط ، حالا "تو" هم اضافه شده ای به همه ی خوابهایی که روی ِ آن کوه ها می بینم. فهمیدن یا نفهمیدن ِ تو، چیزی رو عوض نمی کنه. آن کوه ها در من نقش بسته اند. هزار ساله که سنگ هاش با من حرف می زنن. هزار ساله که حس می کنم بالاخره یه روز روی ِ قله می ایستم و بابا رو صدا می زنم و میگم : " بابا! بابا! قوچ!"  احتیاج دارم کسی اینو بفهمه. کاش تو بفهمی. دوست دارم تو بفهمی ...   بابا قوچ زیارتگاهی است متبرک به نام امام زمان در کوه های روستای مادری... میگن سالها پیش پدر و پسری روی کوه بودند و پسر دو تا قوچ رو می بینه و هر دفعه که پدرش رو صدا می زنه :  "بابا! بابا! قوچ! " اون قوچ ها ناپدید میشن. به همین خاطر محلی ها اون مکان رو به این اسم صدا می زنن. سه تا درخت خیلی قدیمی هم اونجا هست که پیشترها از اونها خون می چکیده اما حالا خبری نیست. قدیمی های روستا معتقدند ضعف اعتقادات مردم باعث این موضوع و خشکسالی و رفتن برکت از زندگی و ... شده. البته کسی هم جرئت قطع کردن اون درختها رو نداره.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۱ ، ۱۱:۲۵
شب تاب
آهان، فهمیدم چه مرگمه... دوباره آبان ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۱ ، ۱۴:۲۲
شب تاب
نیما  میگه این (لینک حذف شد)خوب مینویسه. نیما خودش خوب می نویسه. من دوستش دارم. می خونمش. ولی وقتی یه همچین حرفی میزنه، دلم می خواد مدوسا باشم و راست توی چشم هاش نگاه کنم. بعدش سرمو بندازم پایین و خیلی آروم بیام خونه وفردا ، صبح، پیش از طلوع خورشید و قبل از غروب سیاره زهره،برم روبه روی آینه ... بعدا اضافه شد : متن رو حذف نکردم چون دوستش داشتم. چون اصلا یه متن انتقادی نبود. چون کاری به کار کسی نداشتم... فقط قرار بود یه قصه بشه، که نشد، حوصله اش رو نداشتم، زورم نرسید ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۱ ، ۱۰:۵۱
شب تاب