شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

بومرنگ

چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۱، ۰۵:۵۹ ق.ظ
جای دوری نرفته بودم. اصولا جای دوری نمیرم هیچوقت. جای ِ دور رفتن، واسه برنگشتنه. واسه وقتیه که نخوای برگردی. من همیشه می خوام برگردم. جاهای دور ترسناکند. شاخ دارند و دندانهای تیز. شلوغ هم که باشند، بدتر. با این اوصاف، وقتی بمیرم، مشکلات زیادی خواهم داشت.  رفته بودم یه جای ِ نزدیک. همین حوالی. دلم تنگ شده بود که رفتم. به آچو هم قول داده بودم البته. قول داده بودم که برم و منابع ارشد رو پیدا کنم. رفتم. فلسفه شکویی رو هم پیدا کردم. مسخره است، اما امانت گرفتمش. مسخره است اما تصمیم دارم بخونمش. هر دنیایی به دلقک احتیاج داره. مسخره است، اما شدم دلقکِ دنیای خودم! یه اجرای ِ تک نفره. بعدش رفتم نشستم بخش نشریات و چندتا نقدِ کتاب خوندم. داشتم دور میشدم آخه. هول بَرَم داشت. چسبیدم به صندلی و دو ساعت و نیم نقدِ کتاب خوندم! کم کم. جنب و جوشی درگرفت! دور و برم پر از آدم شد. یه عده روی میزها گل میذاشتن و یه پسربچه رانی پرتقالیش رو ریخت روی میز، درست روبه روی من. دلم میخواست برش دارم ببرمش بخش کودکان. اونطرف راهرو. اگه یه بچه میخواد رانی پرتقالیشو بریزه رو میز ، باید روی میز کتابخونه کودکان بریزَدِش. نه اینجا. اینجا واسه اون نیست. متأسفانه هنوز هم مادرهای بی سلیقه پیدا میشن. حتی بیشتر از قبل. یهو دلم واسه خانوم شکیبا تنگ شد. اولین کتابداری که به عمرم شناختم. اون موقع بخش کودکان طبقه پایین بود. زیرِ همکف، زیر زمین! همینش قشنگ بود. دور از دسترس بود. آدم بزرگا اون بالا این ور و اون ور میدوئیدن و ما، این پایین، بین یه عالمه یارِ مهربون، ماه پیشونی تماشا میکردیم! از پله ها که میرفتی پایین، سمتِ چپ، کتابخونه کودک و نوجوان بود، سمت ِ راست، یه سالن واسه همایشها که اغلب خالی بود و روبه رو! آه از روبه رو! یه آموزشگاه موسیقی! همیشه دوست داشتم برم و تماشاشون کنم. هیچوقت نرفتم. شاید چون اجازه نمیدادن.شاید چون دور بود. همهمه خوابید.صدای قرآن. سرود ِ ملی. بلند شدم. دختری که روبه روم نشسته بود، هول شد. با عجله ایستاد.فکر کرده بود اگه بلند نشه ضایع است! وقتی دید تنها دلقک ِ اون دور و بر منم، پوزخند زد و نشست. بعدش کتابخونه صوتی جوانه افتتاح شد! خیلی باشکوهه که در لحظه تولد ِ یک چیز، حاضر باشی. اما من شکوهی ندیدم. فقط دلم تنگ شد. عینِ یه کوزه ی خالی اونجا نشسته بودم و اجازه میدادم اون دختر به حرفای سخنرانِ مراسم پوزخند بزنه و به خانواده سبز خیره بشه. اجازه میدادم خانومی که کنار دستم نشسته بود از صدام تعریف کنه و بگه من توی پیشیونی شما یه مربی مهدکودک موفق می بینم! اجازه میدادم یادم بیفته که دنیا اوقدر کوچیکه که میشه "هرگز ترکم مکن"ِ ایشی گورو رو توی کتابخونه مسجدِ روستایی پیدا کرد که حتی اسمش روی نقشه نیست. اجازه میدادم دلم تنگ بشه، برای خانوم شکیبا، برای حورا، که میگفت : " تو چقدر روی زندگیت کنترل داری!". نشسته بودیم از تأتر و فلسفه و دنیای سوفی حرف زده بودیم. نشسته بودیم چای خورده بودیم و پفک! نشسته بودیم و من از چیزهایی گفته بودم که توی زندگیم تکرار میشن و اون موقع بود که حورا به این نتیجه رسیده بود که خیلی روی زندگیم تمرکز و کنترل و آگاهی دارم! قبل از ساعت یازده باید برمی گشتم پیش ِ بچه ها. بحث رو کوتاه کردم و برگشتم. همیشه دوست دارم برگردم. حورا دور بود. و حالا دوباره چیزی داشت تکرار میشد. کنترلی در کار نبود. اتفاقی اونجا بودم. وسط افتتاحیه ی یه کتابخونه ی صوتی! کتابخونه ی صوتی... .آشنا بود. زیادی آشنا بود. چیزِ آشنایی که هیچ ربطی به من نداشت. دلم گرفت. وقتش بود. باید برمی گشتم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۱۷
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی