شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

دلتنگی

خیابان بلندی است

که تو در میانه اش ایستاده باشی

ببینی می آیند

ببنی می روند

و تو همچنان ایستاده باشی

 

*شعر ازخودم نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۰ ، ۱۴:۲۴
شب تاب
پرواز کن و بیا ، کوه من ، حالا که همه ی تنهاییا ابر شدن و می بارن. بیا تا تموم دلم چتر بشه ، تا که دستام قایق بشن توی این سال سیل ... بیا تا دوباره شعرا خورشید بشن و بارون بند بیاد و همه چی تموم بشه . همه ی چیزایی که دوست نداریم تموم بشه ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۰ ، ۰۹:۰۸
شب تاب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۰ ، ۰۹:۰۲
شب تاب
اصن میدونی چیه ؟؟ هیچی . فقط آبان ۸۹ کجا آبان ۹۰ کجا ؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۰ ، ۰۷:۴۴
شب تاب
یه اتاق کوچیک توی طبقه دوم که دو تا پنجره ی بزرگ داره و وقتی از پنجره نگاه می کنی انگار توی یه سیاره ی  جدیدی که آدماش اونقدر قد بلندن که درختا رو از بالا نگاه می کنن! یه اتاق کوچیک با دو تا تخت که یکیش مال منه و اون یکیش واسه یکی که از زندگیم هیچی نمیدونه ، از اینکه چی هستم هیچی نمی دونه ، از اینکه چی میشم هیچی نمی دونه. کسی که قبلا نمی شناختمش اما ازش نمی ترسم . مهربونه و اساسا مثل خودم سازگار. یه اتاق کوچیک با یه عالمه کتاب که از بس اتاق کوچیکه جایی ندارم واسه گذاشتنشون و به اجبار اما با کمال رضایت چیدمشون روی تختم و حالا واسه خوابیدن باید پاهامو حسابی جمع کنم که توی تخت جا بشم . یه اتاق کوچیک با یه لپ تاپ که رنگش صورتیه و اینکه الان دارمش یعنی ارشد قبول شدم و حالا دیگه یه چیزایی خیلی  فرق کرده. یه اتاق کوچیک توی  فصل پاییز  و توی یه هفته ی بارونی که ... ، که هیچی .  می تونم برم قدم بزنم و به اتاق برگردم، هر ساعتی که دلم خواست. می تونم برم به دوستام سر بزنم و به اتاق برگردم هر لحظه ای که دلم واسشون تنگ شد. می تونم برم شام و ناهار و صبحانه بخورم و به اتاق برگردم هر وقت که حوصله آشپزی نداشتم.می تونم برم کتابخونه و به اتاق برگردم وقتایی که خسته شدم از دیدن آدما و هوس کردم برم جایی که یه عالمه کتاب دور و برم باشه و بتونم خیال بافی کنم درباره سیاره ای که همه ی آدماش کتاب می خونن و به هم کتاب هدیه میدن و با کتاب سیر میشن و با کتاب می خوابن و مهریه شون واسه ازدواج کتابه و همه شون هم نویسنده ن! می تونم برم  ، هر جا و هر ساعتی ، اما به اتاق برگردم ، قبل از ساعت 10 شب ! ساعت 10 شب وقت حضور و غیابه . وقت اینکه یه آدمی که اسمتو می دونه بیاد و سراغی ازت بگیره ، که ببینه زنده ای ، که ببینه هستی ، که ببینه دست از پا خطا نکردی و هستی !  یه اتاق کوچیک واسه اینکه یه کم تنها باشی. واسه اینکه خودتو پیدا کنی . واسه اینکه بفهمی خانواده یعنی چی . واسه اینکه شک نکنی که تنهایی خیلی سخته . واسه اینکه فکر کنی به همه ی این راهی که اومدی ، واسه اینکه مطمئن بشی حالا اینی رو که هستی دوست داری ، بدون توجه به حرف حتی یکی از آدمای این سیاره. همین و   آه که این هوا چقدر سرد است ... بی تو.  عکس:اتاق دو تا از عزیزترین دوستام -خوابگاه دانشگاه تربیت معلم تهران(حصارک)-آبان ۹۰   اینجا رو می خونی ، ولی این باعث نمیشه ننویسم : ای کاش من توی اون اتاق بودم ، هر هفت روز هفته .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۰ ، ۱۶:۴۲
شب تاب