شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

یک تکه از هوای امروز تهران را باید گذاشت توی جیب یا گوشه ی کیف پول یا ته کیف دستی یا یک همچین جایی، تا در دسترس باشد، برای روزهایی که حالِ خوب، گذاشته و رفته.  ----------------------------------- این همه باد... خیلی چیزا رو سپردم به دستش. سبک ترم الان.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۱۶
شب تاب
خودت را که باور نداشته باشی، می افتی توی چاهی که بوی گندی دارد. بعد هی از آن بالا صداهایی می شنوی که دارند درباره ی کسی حرف می زنند که هم اسمِ توست و کلی بزرگ است برای خودش! و کلی فهمیده است! و کلی بیشتر از سنش می داند و کلی حرف زدن بلد است و کلی خلاق است و کلی مدیر است و کلی چیزهای خوب دیگر هم هست تازه ،که تو نیستی و داری از آن پایین هی حسرتش را می خوری و به درک که حسرتش را می خوری! وقتی می شنوی که دارند درباره ی تو حرف می زنند ولی نمی دانی این همه چیزِ خوب را برای چی به تو نسبت می دهند و نمی فهمی چرا وقتی توی آینه نگاه می کنی موصوف الیه آن جمله ها را نمی بینی ، بهتر است هی گالن گالن چای بخوری با حسرت و خودت را به در و دیوار بکوبی تا جانت دست از سرِ تنت بردارد. می فهمی؟آدم هایی مثل تو خطرناکند! باید قرنطینه شان کرد و برای درمانشان کوشید. عزیزِ تنهای من! خودِ خوبم... چرا با خودت این کارو کردی؟ حالا اشکال نداره. من هنوزم دوسِت دارم. هنوزم موهاتو می بافم واست. هنوزم  برات بستنیِ کاکائویی می خرم، حتی روزای برفی. هنوزم می بوسمت. هنوزم محکم و طولانی بغلت می کنم. تو فقط اینقدر گریه زاری نکن. آروم باش. یه ذره بهم اعتماد کن و اجازه بده این همه خاکی که ریختی روی سرِ خودت ، یواش یواش با سرپنجه هام پاک کنم و آبی به سر و روت بزنم. تو فقط  خیال نکن که هیچی نیستی، خیال نکن که بی مصرفی، خیال نکن آشغالی، باقیشو خودم درست می کنم. قربونت برم الهی، من که جز تو کسی رو ندارم. صبر کن تا دوباره صداهای خوب بپیچه تو گوشمون و دوباره بخندیم. جوری بخندیم که بعدش گریه مون نگیره. صبر کن. یه ذره ، فقط یه ذره... قول میدی دیگه نری تو جاده خاکی؟قول میدی دیگه خودتو نزنی به خواب؟ قول میدی به خودت اهمیت بدی؟ قول میدی لباسای خوب بپوشی؟  قول میدی مهربون باشی یا خودت و هی به صورتت چنگ نزنی؟ هان؟ آفرین! تو رو خدا یه ذره همکاری کن... ------------------------------------------------------------------------------- شمایی که " قصه ی عینکم " را از کتاب شلوارهای وصله دار خوانده ای و خندیده ای، نخند. اگر قصه را زندگی کرده بودی نمی خندیدی. داداش جانم صدای جلز و ولز بافت چشم های نازنینش را زیرِ لیزر شنید و بوی سوختنش را توی بینی اش حس کرد تا قصه برسد به جاهای خوبش. تا نورِ چشم های نورِ چشم هایم پرفروغ شود دوباره. تا یک فصل جدید شروع بشود برایمان. خان داداشی! بدو بیا بدونِ عینک یه دونه کامنت خوشگل بذار واسم تا همین جا قربونت برم. بدو!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۳۶
شب تاب
امروز دیگر پایین پریدم از اتوبوسی که داشت مرا دیرتر می رساند خانه تا خوشحال تر باشم. پایین پریدم و پیاده روی کردم. پیاده. پیاده. پیاده. پیاده. پیاده. پیاده. سریع. سریع. سریع. باد را گذاشتم زور بزند برای کَندنِ چادرم از سرم و برای پَر دادنِ همه ی صداهای مزاحمِ توی سرم. باد را گذاشتم بجنگد با تنم. باران را هم گذاشتم برای خودش بپلکد وسطِ بعدازظهرم. کارِ اصلی ام با باد بود و آن همه ابرِ دوست داشتنی. کارِ اصلی ام با خورشید بود که نبود و چه خوب بود که نبود! کار اصلی ام با خودم بود و همه ی دلتنگی ام برای آرامشی که در دلم داشته ام و حالا رفته به قبرستان یک مدتی است. باران بهانه بود. بهانه اش کردم و این همه راه رفتم تا شاید خدا یادش بیفتد که الان باید کسی را بفرستد برای پرسیدنِ حالم. یادش افتاد. فرستاد. هنوز هم کسانی را دارم که سراغم را بگیرند و وسط چرت و پرت گفتن هام، بگن: خفه شو! فقط بگو اصلِ حالت چطوره؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۶
شب تاب
از صداها متنفر شده ام. هیچ چیز نمی خواهم بشنوم. چشم هایم را می بندم که خوابم ببرد و صدای باران را هم نشنوم. روانی! درست وقتی که حالش را نداشتم که مثل خودش روانی بشوم و بی خیال بروم زیرش قدم بزنم از کجا تا کجا، شروع کرد به خط خطی کردن شیشه ی اتوبوسی که علیرضا عصار داشت از توی رادیواش با کلمات می کوبید توی سر و صورتِ هرچی آدمِ کج و کوله و دوست نداشتنی که توی اتوبوس ولو بودند. عصار هم روانی است! دعوا دارد با خودش. می خواستم بیدار نشوم اصلاً و کور هم بشوم همه ی این هوا را ، ولی نشد. زنگ زدی. چشم باز کردم و دیدم که اتوبوس را خواب بوده ام اما، وروجکی که ضبط صوت عهدِ عتیقِ مهد را شکست امروز، تمام مدت داشته توی سرم جیغ می کشیده و بیدارم نگه داشته بوده. با انگشت روی شیشه ی بخار گرفته ی اتوبوس شعر نوشتم. صورتک های خندان هم کشیدم چند تایی. می خواستم شکل آنها باشم. حال نداشتم آینه را دربیاورم که ببینم دقیقاً چه شکلی ام. ولی می دانستم شکل آن صورتک ها نیستم. بی خیال. با بدبختی خودم را رساندم خانه. مغزم به پاهایم نمی گفت که راه بروید، به تنم می گفت همان جایی که هستی دراز بکش و چشم هایت را ببند. با صداهای توی سرم لج کردم. بی خودی راهم را دور کردم که دیرتر برسم. دیرتر هم رسیدم. خوب بود. همین را ادامه می دهم.  هدفونم را هم یکی دیگر از وروجک ها نابود کرده. توی این دو هفته چقدر تلفاتِ مالی و جانی داده باشم خوب است؟ حالا هیچی ندارم تا بچپانم توی گوشم و صدایش را بلند کنم تا لااقل فقط یک چیز بشنوم چند دقیقه ای. اوضاعِ تخریبناکی است. می دانم چه می خواهم. خوب هم می دانم. چیزی که نمی دانم این است که چطور به دستش بیاورم؟ کجا باید دنبالش بگردم؟ خودم باید چطوری باشم که به دستش بیاورم؟ انگاری اگر آدم نداند چه می خواهد، سنگین تر است. می آیی دوباره هرچه یادم دادی پس بگیری تا من برسم به نقطه ی آغاز و ببینم چه غلطی دارم می کنم؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۴۲
شب تاب
بیا یک چند وقتی این سرِ وِراج را بردار ببر باهاش زندگی کن ببینم چقدر دوام می آوری خداییش! دو سال تمام زور زدم و دهان را قفلی زدم و حصاری و دری و پیکری و حالا، انگار همه چیز عین گردباد می پیچد توی کاسه ی سرم و راه خروجی هم پیدا نمی کند لامصب! انگار یکی از همان بادگیرهای یزدی را ساخته اند بر فرازِ جمجمه ام و تمامِ صداها و کلمه ها و اتفاقات روز و شب می پیچد تویش و می رود به عمیق ترین بخش های مغزم. کارم حسابی درآمده. بیچاره شده ام. یک لحظه نمی توانم بخوابم. تمامِ مدت صدای صد نفر را می شنوم که بطور همزمان توی سرم شروع کرده اند به حرف زدن و شرح وقایع. خیال می کردم اگر خودم لال شوم آنها هم لال می شوند. نشدند. چشم هام درد می کنند. توی تاریکی مشت و لگد و تُف و ناسزا پرت می کنم به در و دیوار تا شاید بگیرد به سر و کله ی یکیشان و خفه شود. بی فایده است. ناتوانم. حالا که حرف زدن را یادم رفته، حالا که نوشتن را ریختم توی چاه فاضلاب و زدم زیرِ همه ی اون آت و آشغال هایی که امید به الماس شدنشان کم نبود زمانی، تو هم رفتی گم شدی وسط کار و ترس و زندگیِ مَثَلَنی، و حتی شانسِ چند لحظه سکوت را هم از زندگیم گرفتی.  سرم دارد منفجر می شود. به درک البته. سری که سامانی ندارد برود گم شود اصلاً.     --------------------------------------- راستی، وقتی دو تا از بچه ها فقط به خاطرِ لجبازی با شما توی شلوارشون رو گل کاری می کنن، باید آروم بمونید. اگر اخم کنید، تنبیه کنید، عصبانی شوید و سرِ کودک داد بزنید، شما یک احمقِ بی شعور هستید که باید منتظر ِ گل کاری های بعدی هم باشید. الان بگم من چی هستم؟   --------------------------------------- مهشاد جانم ترسیده... خدایا! یه کم آرامش... --------------------------------------- یه آدمِ نسبتاً مایه دار پیدا بشه واسه یک رب مانده ای ها یه گوسفندی چیزی قربونی کنه. چشم خوردیم انگاری... الهی بلا دور باشه ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۷
شب تاب
کسی باید این عشق را از وسط نصف کند و نیمه ی دیگرش را در دل تو بکارد تنهایی نمی شود از پس تنهایی برآمد   *برف روی خط استوا - مهدیه لطیفی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۱۳
شب تاب
از این همه چیزی که می شود خواند، سرگیجه گرفته ام. این همه خواندنی، این همه کلمه که از سر و کول عالم آویزانند، چرا یک دَم آرام نمی گیرند؟ چرا یک جا نمی نشینند تا دستم بهشان برسد؟ تا گمشان نکنم؟ تا بتوانم بخوانمشان کم کم؟ چرا اینقدر مغرور و سر به هوا به هر طرف که می خواهند می روند؟ چرا عین ماهی لیز می خورند؟ چرا مالِ من نیستند؟ خسته شدم بس که "خواندنی" دیده ام و شنیده ام و نشده و نتواسته ام که بخوانم... --------------------------------- نمایشگاه کتاب؟؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۳
شب تاب
دلتنگی مرا گذاشته است لبِ طاقچه هر روز یک لیوان آب  به دستم می دهد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۳۱
شب تاب
امروز مامان را بوسیدم. زیاد. چند روزی هست که زیاد می بوسمش. چشمهایش را. پیشانی اش را. دست هایش را. می فهمد که این تمام کاری است که می توانم بکنم. می داند که دارم دوستت دارم را فریاد می زنم برایش. به روی خودمان نمی آوریم. چشم هایمان را می بندیم. بغض هایمان را گم می کنیم توی صداهای بی معنی و ناهنجاری که از گلویمان خارج می کنیم و می زنیم زیر خنده، یا رَد می شویم و می رویم پی غصه خوردن های تکیمان. جفتمان دلمان می خواست اوضاع جور دیگری بود. ولی هیچکدام طاقت نداریم توی چشم های هم نگاه کنیم و بگوییم که همه چیز درست می شود. دلمان می سوزد. چشم هایمان می سوزد. گلویمان می سوزد. خنده هایمان می سوزد. همه چیزمان می سوزد و ما پا می گذاریم به فرار. می رویم. نمی مانیم که ببینیم آن یکی دارد می سوزد. نمی مانیم که هیزم ِ آتش باشیم. بلدم که بروم. بلدم که نمانم. تنها و بی صدا زار زدن را، از مامان یاد گرفته ام...   انصافاً این بار یک جوانمردی پیدا بشود و برود به داش بهی بگوید که دلم می خواهد دو خط آخر این پستش  را هزار بار بخوانم، نقاشی اش کنم، شعرش کنم، قصه اش کنم، عکسش کنم، فیلمش کنم و به هزار نفر بدهم که آن را بخوانند... کاشکی عاشقیت یادت نرود، آقایِ خاصِ مهربان بانو. دلم می خواست خودم میگفتم اما نظراتم در وبلاگ شریفش ثبت نمی شود و با ایمیل هم... ( و آن دو خط ِ آخر : عاشق باید جغرافیای معشوقه اش را بداند، جغرافیای تنش را، وضعیت آب و هوای دلش را، باید بداند دوست دارد خودش را دراز کند در آفتاب یا میخواهد خودش را پنهان کند پشت دیوار، عاشق باید جغرافیای معشوقه اش را از بر باشد. )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۱
شب تاب
باید آموزش ببینن، ولی نباید بفهمن که دارن آموزش می بینن. باید دوستت داشته باشن، ولی نباید بهت وابسته بشن. باید به حرفت گوش کنن، ولی نباید ازت بترسن. باید بازی کنن، ولی نباید سر و صدا کنن. باید حمایت بشن، ولی نباید لوس بشن. و... سخته. رسیدن به همه ی اینا و رعایت چیزایی برای رسیدن به یه همچین تعادلی، خیلی سخته. همه ی خیالاتم رو دارم تجربه می کنم. یه عالمه مرز توی دنیای بی مرز بچه ها وجود داره که رد شدن از هرکدوم تاوان داره. دارم سعی می کنم این حد و مرزها رو بشناسم و رعایت کنم. فعلاً یه کم گیج و کُندم. ولی به خودم امید دارم. کاش امیدم ناامید نشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۴۷
شب تاب
بیا مثل قدیم ها، کاری کن که دلم بخواهد فقط از تو بنویسم. که فقط بتوانم از تو بنویسم. تا باز هم کلمه ها برقصند. حیف آن همه شعر نبود که بی خود و بی جهت دَمِ تیغ دادی و با خونشان روی دیوار نوشتی : من رفتم که رفتم... ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۱۴
شب تاب
اون روز، کرایه ی رفت و برگشت دو روزم رو دادم به مردِ جوانِ کافی نتی. بعدش اومدم خونه و اینترنت سیمکارتم رو فعال کردم. اینکه کارِ به این سادگی رو چیزی در حدِ تنها رفتن به یه جایِ جدید، وحشتناک و سخت می دونستم و انجامش نمی دادم، طبیعیه. حتی اینکه بعد از سه سال نمی دونستم که می تونم از گوشیم جاهایی که اینترنت وای فای داره، استفاده کنم و وقتی داداش اینو بهم گفت، فقط نگاش کردم هم طبیعیه. طبیعیه ، چون من همین طوریم! الانم لپ تاپ خونه ی ماست که اینطوری دارم شلنگ تخته های الکی میندازم در فضای مجازی. وگرنه منابع مالیم اونقدر محدود هستش که وبلاگ نویسی رو از سرم بندازه، اونم وقتی که چیزِ خاصی ندارم واسه نوشتن و همش شده روزانه نویسی. حالا هم اومدم که یکم دلم وا بشه. خوشیِ هرچقدر هم که زیاد باشه، مطلق و همیشگی نیست. حتی اگه در روز، ۲۳ ساعت رو خوش باشی، ۱ ساعت رو باید بذاری واسه غمی که میاد، یا هست و هیچ جا نرفته... . در این لحظه، سهمیه ی غمِ روزانه ی من تصمیم گرفته بیاد بشینه جلوم و زل بزنه توی چشمام و منم فکر کنم بهتره برم براش چایی بریزم تا خودش هروقت موقعش شد بلند بشه و بره. می ترسم اگه از زمانِ روزانه اش استفاده نکنه، همش روی هم تلنبار بشه و یهو توی یه روز بخواد ازشون استفاده کنه و اون وقت... دلم گرفته... کاش اون درد، از یه جنس دیگه بود. کاش فقط قرار بود من تحملش کنم. کسایی که معنی شکستن رو می دونن، واسم دعا کنن. چیزایی داره جلوی چشمام میشکنه که اون همه ساخت و سازِ شادی آورِ پست قبلی، در برابرش هیچی نیستن...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۴۲
شب تاب
خب دیگه! ظاهراً یه نفر به شکل مخفیانه و گمنام و خیرانه، داره هزینه ی برآورده شدن آرزوهای منو پرداخت می کنه و خدا هم معامله رو قبول کرده. منم که این وسط لذتشو می برم و به خودم تبریک و تهنیت میگم! و البته برای اون فرد گمنام احتمالی هم دعای خیر می کنم!هر کی که هست، خدا حفظش کنه!                                       به لطفش  من الان، چندتا بچه دارم!!! فعلاً که  زمانه قرعه ی نو به نام من زده و حالم و خودم، از خوشی نمی دونیم واکنشمون باید چی باشه. توصیه می کنم اگه درخواستی چیزی دارید، زودتر بگید. با این حالِ خوشی که وسط زندگیم اتراق کرده، دست رد به سینه تون نمی زنم! ------------------------------------------------- با این همه، دردی هست، که می سوزاندم. می خراشدم. ویرانم می کند...  ---------------------------------------------------------------- * قدم قدم... البته پنجمی و ششمی هم در مرحله ی نهایی هستن.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۱۵
شب تاب
چشم هایم را باز کردم که تو را ببینم، اگر می دانستم حتی نمانده ای تا غرغرهای صبحگاهی ات را راهیِ گوش هایم کنی، بازشان نمی کردم اصلاً. می مُردم همانجا. اینکه" یک نفر امروز صبح تصمیم گرفته است ترکم کند"، چیزی نیست که به خاطر درک و فهمیدن و هضم کردنش، دلم بخواهد تلاشی بکنم یا حتی ازجایم بلند شوم تا زندگی تلاشش را بکند. بعد از خط پایان، دیگر کسی نمی دود. نقش زمین می شود و نفس نفس می زند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۴۶
شب تاب