شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

بیدار باش! باش! خب؟

دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۴:۳۶ ب.ظ
خودت را که باور نداشته باشی، می افتی توی چاهی که بوی گندی دارد. بعد هی از آن بالا صداهایی می شنوی که دارند درباره ی کسی حرف می زنند که هم اسمِ توست و کلی بزرگ است برای خودش! و کلی فهمیده است! و کلی بیشتر از سنش می داند و کلی حرف زدن بلد است و کلی خلاق است و کلی مدیر است و کلی چیزهای خوب دیگر هم هست تازه ،که تو نیستی و داری از آن پایین هی حسرتش را می خوری و به درک که حسرتش را می خوری! وقتی می شنوی که دارند درباره ی تو حرف می زنند ولی نمی دانی این همه چیزِ خوب را برای چی به تو نسبت می دهند و نمی فهمی چرا وقتی توی آینه نگاه می کنی موصوف الیه آن جمله ها را نمی بینی ، بهتر است هی گالن گالن چای بخوری با حسرت و خودت را به در و دیوار بکوبی تا جانت دست از سرِ تنت بردارد. می فهمی؟آدم هایی مثل تو خطرناکند! باید قرنطینه شان کرد و برای درمانشان کوشید. عزیزِ تنهای من! خودِ خوبم... چرا با خودت این کارو کردی؟ حالا اشکال نداره. من هنوزم دوسِت دارم. هنوزم موهاتو می بافم واست. هنوزم  برات بستنیِ کاکائویی می خرم، حتی روزای برفی. هنوزم می بوسمت. هنوزم محکم و طولانی بغلت می کنم. تو فقط اینقدر گریه زاری نکن. آروم باش. یه ذره بهم اعتماد کن و اجازه بده این همه خاکی که ریختی روی سرِ خودت ، یواش یواش با سرپنجه هام پاک کنم و آبی به سر و روت بزنم. تو فقط  خیال نکن که هیچی نیستی، خیال نکن که بی مصرفی، خیال نکن آشغالی، باقیشو خودم درست می کنم. قربونت برم الهی، من که جز تو کسی رو ندارم. صبر کن تا دوباره صداهای خوب بپیچه تو گوشمون و دوباره بخندیم. جوری بخندیم که بعدش گریه مون نگیره. صبر کن. یه ذره ، فقط یه ذره... قول میدی دیگه نری تو جاده خاکی؟قول میدی دیگه خودتو نزنی به خواب؟ قول میدی به خودت اهمیت بدی؟ قول میدی لباسای خوب بپوشی؟  قول میدی مهربون باشی یا خودت و هی به صورتت چنگ نزنی؟ هان؟ آفرین! تو رو خدا یه ذره همکاری کن... ------------------------------------------------------------------------------- شمایی که " قصه ی عینکم " را از کتاب شلوارهای وصله دار خوانده ای و خندیده ای، نخند. اگر قصه را زندگی کرده بودی نمی خندیدی. داداش جانم صدای جلز و ولز بافت چشم های نازنینش را زیرِ لیزر شنید و بوی سوختنش را توی بینی اش حس کرد تا قصه برسد به جاهای خوبش. تا نورِ چشم های نورِ چشم هایم پرفروغ شود دوباره. تا یک فصل جدید شروع بشود برایمان. خان داداشی! بدو بیا بدونِ عینک یه دونه کامنت خوشگل بذار واسم تا همین جا قربونت برم. بدو!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۳۰
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی