من ایستاده ترین ناامید جهانم. هیچ نقطه ی روشنی نمی بینم و باز مثل کَنه چسبیده ام به این جاده ی خاکی که به نظرم برای یک نفر هم جا ندارد چه برسد به دو یا حالا هر چند نفر بیشتر. یقه ی کسی را نمی شود گرفت. گور پدر دلم که درش اینقدر ساده با تمام امید به رویت باز شد. می دانی؟ باران که می آید تمام تنم می لرزد. هنوز باران که می آید تمام تنم می لرزد. چقدر دلم با تو مهربان بود. چقدر سهم داشتی از دعاهایم. در تمام سال ها فقط یک نفر نفرینم را پشت سرش دارد، فقط یک نفر و کور شوم اگر دلم رضا داده باشد که آن تو باشی.
اگر کنارم بودی، شاید دنیا مرا شادتر می دید با یک قلم همیشگی در دست و هزار واژه ی رقصنده روی کاغذ. شاید سیراب تر بودم. اما دنیا کارخانه ی برآورده کننده ی آرزوها نیست و من حالا ایستاده ترین ناامید جهانم. نفس می کشم چون یک نفر نفسش را بسته به نفسم و او هیچ لایق این نیست که دلش شکسته شود و او صاف ترین دل دنیا را دارد و من هیچ عکسی درون آن نمی بینم جز خودِ فرار کرده در خودم.
بگذریم. پنجشنبه ی آخر سال بود، گفتم یادی کرده باشم از گذشتگان.