آخر وقت، بی حواس و یهویی میگم : ای وای! چقدر گُشنمه...
میره ته کلاس. صدای تفنگ در میاره. صدای ترق توروق و فِش و فِش و شلپ شولوپ در میاره. بعد میاد دستشو میگیره جلوی من. میگه : بگیر خاله! برات یه اردک کُشیدم پَزیدم! بخور!
چسبید به:
آخر وقت، بی حواس و یهویی میگم : ای وای! چقدر گُشنمه...
میره ته کلاس. صدای تفنگ در میاره. صدای ترق توروق و فِش و فِش و شلپ شولوپ در میاره. بعد میاد دستشو میگیره جلوی من. میگه : بگیر خاله! برات یه اردک کُشیدم پَزیدم! بخور!
همین الان! همین الان الان الان! تو یاد گرفتی چهار دست و پا حرکت کنی! همین الان برای اولین بار دیدیم که داری چهار دست و پا حرکت می کنی!
خدای من!
تو داری جلوی چشم ما بزرگ میشی! درست مثل یه معجزه. حالا اگه همه ی این روشنفکر نویسنده های افسرده ی پشمالوی ناامیدی که دنیا داره رو شاخشون می چرخه بیان و بگن که هیچ امیدی به زندگی نیست و هیچ چیز قشنگی توی این عالم نیست و نبوده و نخواهد بود و همه چی کَشک و پَشمه، من با مشت می کوبم تو دهنشون. محکم و قاطع.
تو قشنگ و محترمی. چیزی که میشه بهش امیدوار بود. راستی راستی انگار خدا اونقدرا هم از ما ناامید نیست.
تو همونی هستی که یه لبخند بزرگ و واقعی میاری رو لب های من. تو تنها کسی هستی که یه لبخند بزرگ و واقعی میاری رو لب های من. تو آرامش قلب منی.
خدا حفظت کنه نور چشم عمه...:)
وقتی به نقش خود، هر چقدر هم مبهم باشد، شعور کافی پیدا کنیم، فقط در آن صورت است که احساس خوشحالی خواهیم کرد. فقط در آن هنگام است که خواهیم توانست در آسایش زندگی کنیم و در آسایش بمیریم. چرا که آنچه که به زندگی مفهوم می بخشد، مرگ را نیز از چنین معنایی برخوردار می کند.
*باد، شن ، ستاره ها - آنتوان سنت اگزوپری - لیلا حدادی و فتانه اسدی
*انیمیشن رالف خرابکار - 2012