چه خوبه که خورشید نیست
دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۴:۴۶ ب.ظ
امروز دیگر پایین پریدم از اتوبوسی که داشت مرا دیرتر می رساند خانه تا خوشحال تر باشم. پایین پریدم و پیاده روی کردم. پیاده. پیاده. پیاده. پیاده. پیاده. پیاده. سریع. سریع. سریع. باد را گذاشتم زور بزند برای کَندنِ چادرم از سرم و برای پَر دادنِ همه ی صداهای مزاحمِ توی سرم. باد را گذاشتم بجنگد با تنم. باران را هم گذاشتم برای خودش بپلکد وسطِ بعدازظهرم. کارِ اصلی ام با باد بود و آن همه ابرِ دوست داشتنی. کارِ اصلی ام با خورشید بود که نبود و چه خوب بود که نبود! کار اصلی ام با خودم بود و همه ی دلتنگی ام برای آرامشی که در دلم داشته ام و حالا رفته به قبرستان یک مدتی است. باران بهانه بود. بهانه اش کردم و این همه راه رفتم تا شاید خدا یادش بیفتد که الان باید کسی را بفرستد برای پرسیدنِ حالم. یادش افتاد. فرستاد. هنوز هم کسانی را دارم که سراغم را بگیرند و وسط چرت و پرت گفتن هام، بگن: خفه شو! فقط بگو اصلِ حالت چطوره؟!
۹۲/۰۲/۲۳