باید یک قاتل استخدام کنم، برای این همه هیاهو
يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۵:۴۲ ب.ظ
از صداها متنفر شده ام. هیچ چیز نمی خواهم بشنوم. چشم هایم را می بندم که خوابم ببرد و صدای باران را هم نشنوم. روانی! درست وقتی که حالش را نداشتم که مثل خودش روانی بشوم و بی خیال بروم زیرش قدم بزنم از کجا تا کجا، شروع کرد به خط خطی کردن شیشه ی اتوبوسی که علیرضا عصار داشت از توی رادیواش با کلمات می کوبید توی سر و صورتِ هرچی آدمِ کج و کوله و دوست نداشتنی که توی اتوبوس ولو بودند. عصار هم روانی است! دعوا دارد با خودش. می خواستم بیدار نشوم اصلاً و کور هم بشوم همه ی این هوا را ، ولی نشد. زنگ زدی. چشم باز کردم و دیدم که اتوبوس را خواب بوده ام اما، وروجکی که ضبط صوت عهدِ عتیقِ مهد را شکست امروز، تمام مدت داشته توی سرم جیغ می کشیده و بیدارم نگه داشته بوده. با انگشت روی شیشه ی بخار گرفته ی اتوبوس شعر نوشتم. صورتک های خندان هم کشیدم چند تایی. می خواستم شکل آنها باشم. حال نداشتم آینه را دربیاورم که ببینم دقیقاً چه شکلی ام. ولی می دانستم شکل آن صورتک ها نیستم. بی خیال. با بدبختی خودم را رساندم خانه. مغزم به پاهایم نمی گفت که راه بروید، به تنم می گفت همان جایی که هستی دراز بکش و چشم هایت را ببند. با صداهای توی سرم لج کردم. بی خودی راهم را دور کردم که دیرتر برسم. دیرتر هم رسیدم. خوب بود. همین را ادامه می دهم. هدفونم را هم یکی دیگر از وروجک ها نابود کرده. توی این دو هفته چقدر تلفاتِ مالی و جانی داده باشم خوب است؟ حالا هیچی ندارم تا بچپانم توی گوشم و صدایش را بلند کنم تا لااقل فقط یک چیز بشنوم چند دقیقه ای. اوضاعِ تخریبناکی است. می دانم چه می خواهم. خوب هم می دانم. چیزی که نمی دانم این است که چطور به دستش بیاورم؟ کجا باید دنبالش بگردم؟ خودم باید چطوری باشم که به دستش بیاورم؟ انگاری اگر آدم نداند چه می خواهد، سنگین تر است. می آیی دوباره هرچه یادم دادی پس بگیری تا من برسم به نقطه ی آغاز و ببینم چه غلطی دارم می کنم؟؟
۹۲/۰۲/۲۲