شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

منِ نفرت انگیز

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۴۶ ب.ظ
از صبح دلم گرفته بود. یک جور عجیبی هم گرفته بود.دستکشایی که مامان از مشهد آورده بود برام هم افتاد توی اتوبوس. گذاشته بودمشان روی پام، ولی تمام راه حواسم به مت دیمون جوان بود و وقتی از اتوبوس پیاده شدم، و نصف طوس را که بالا آمدم تازه یادم افتاد که دستکشام کجا بود و حالا دیگه نیست!! حالم حسابی گرفته شد و یک عالمه به خودم فحش دادم بابت حواس پرتی و فراموشی.همش یه فکری تو سرم وول می خوره. انگار که یه چیزی رو فراموش کردم. همش فکر می کنم یه کاری رو باید انجام بدم که یادم رفته چی بوده. نزدیک های غروب، که دیگه حالم دست خودم نبود. قلبم جوری می کوبید به سینه ام که انگار پدرکُشتگی دارد باهام.  کلافه شدم حسابی. اینقدر بدم میاد از خودم! اصلاً هیچ تعادلی تو کارم نیست. یه روز سقوط از این ور پشت بوم و فرداش با سر پاین اومدن از اون ورش.یه  روانشناس هم تو دست و بالمون نیست بریم ازش بپرسیم چه مرگمونه آخه...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۰۹
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی