شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

در جستجوی انگیزه ی از دست رفته...

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۱۸ ب.ظ
پربازدید و پر کامنت بودن وبلاگم، یکی از آرزوهامه. ولی فقط آرزوئه. یکی مثِ همه ی اون چیزایی که دوست داریم داشته باشیم ولی فقط دوست داریم و اصراری به داشتنش نداریم. یا گاهی اصرار هم داریم ولی دستمون بهش نمی رسه. دستم به یه وبلاگ پر بازدید نرسیده هیچوقت. باید خوب بنویسی اول از همه. یا لااقل جوری بنویسی که دیگران مشتاق بشن بیان، برن، برگردن و نظرشونو بگن. باید تو هم بری و بیایی. بخونی و بگی که خوندی همه رو. همون تعامل که پیشتر هم نوشتم ازش. وقتی هیچ کدوم از اینا نیست، خب می ری زیرِ پونز.  *** زمانی خوب می نوشتم. بی اغراق. حالم خوش بود. عاشق بودم. چنته ام پر بود از کلمه. از بس خوانده بودم، نمی توانستم که ننویسم. وقتی می نوشتم، کلمه ها را انتخاب می کردم. بارها خط می زدم و از نو. یاد گرفته بودم که بیشترین حرف را با کم ترین کلمه بنویسم. یک مداد و یک تکه کاغذ کافی بود برایم. زمانی همینقدر با کلمه ها دوست بودم که دارم تعریف می کنم. ولی همه چیز خیلی زود تمام شد. زود خواندم. زود نوشتم و خیلی زود دیگر نتوانستم که بنویسم.  و چرا؟ خب همیشه می پرسم از خودم. جوابش را می دانم. باز هم می پرسم اما. برای خالی نبودن عریضه. برای مرثیه خوانی. برای گرفتنِ عزای دست هایی که می توانستند بنویسند و نمی نویسند. خوابِ آن روزها را می بینم. خواب بچگی هام. خوابِ کتابخانه شادی. خوابِ کتابخانه خاوران و خانم شکیبا و آن شبی که برای اولین بار بعد از غروب آفتاب داشتم برمی گشتم خانه، و آن شب فقط نه سالم بود و رفته بودم کتابخانه و خانه را یادم رفته بود. خواب آن همه ورقِ کاهی. دلتنگم. دلتنگِ خانم صالحی و چشم هایش که به من و دست هایم ایمان داشت. خواب تو را هم می بینم گاهی. چقدر زود گذاشتی رفتی. همیشه به تکیه گاه نیاز داشته ام. همیشه به کسی که بگوید خوبم نیاز داشته ام. این یک ضعفِ شخصیتی است. می دانم. ولی همینم. یکی باید باشد که مجیزم را بگوید! آنوقت سنگِ تمام خواهم گذاشت. عادت به نیمه تمام گذاشتنِ کاری که شروع می کنم ندارم. یا هزار سال کاری را انجام نمی دهم یا در سال هزار و یکم، شروع و تمامش می کنم. و من در سالِ هزار و یکم به مشوق محتاجم. من به تو نیاز دارم. چقدر تنهام. مثلِ سلطانی که ملیجک و شاعرِ مدح کننده ندارد. همینقدر حقیرانه و مبتذل. دیگر حتی بلد نیستم لحن یک نواخت کلام را از ابتدا تا انتهای یک متن رعایت کنم؛ چه برسد به انتخاب و گلچین واژه. حالا دیگر فقط می نویسم که یادم نرود. این وبلاگ هم برایم شده مثل یکی از همان ورق های کاهی که رویش می نوشتم برای دل خودم و در هفت سوراخ پنهانش می کردم. مثل اولین دفتر خاطراتم که قفل داشت. با این تفاوت که چند نفری مخفیگاهش را پیدا کرده اند و کلید قفل را هم یافته اند! و این یعنی؟ *** بخواهی، برایت می نویسم. داستان، شعر، متن های ادبی، مقاله حتی، و هرچه که با کلمه ها کار داشته باشد و خشت و گلش از واژه باشد. تو بخواهی، می توانم. بخواهی، برمی گردم به اصل. معجزه می شود.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۲۴
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی