شاهزاده ای با قلبی که کسی نمی بیندش...
دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۴۱ ب.ظ
من، در سرزمین کوچولوها توبیخ می شوم. دستِ کم هفته ای دو بار. حالم گرفته می شود مدام. هی می آیم که بنویسم من الان خوشحالم. ذوق دارم. دلم دست و جیغ و هورا و رقص می خواهد و همه ی اینها برای این است که عمه شده ام و انگشت هایم الان دارد کیبورد لپ تاپِ خودِ خودم را لمس می کند و قلاب بافی یاد گرفته ام(چیزی که هرگز گمان نمی کردم بتوانم یاد بگیرمش)و چند تا چیزِ ریز و درشت دیگر؛ ولی نمی شود. بغض می کنم و قانونِ «هرگز بیرون از سرزمین کوچولوها به آن فکر نکن» را زیر پا می گذارم و به جای دست افشانی و پایکوبی به حورا اس می دهم که سرِ نماز دعایم کند. هر بار می گویم که نمی مانم. تسویه حساب و آزادی. بعد شال و کلاه می کنم و می زنم بیرون و روز از نو و روزی از نو. برمی گردم و مراتب قدردانی ام را نثار ماهانی می کنم که کسی دوستش ندارد و من دوستش دارم. دوستش دارم چون جورِ عجیب و غریبی دوستم دارد. نه زیاد و نه کم. متفاوت. خاص.
اگر فیلم زندگی ام را داشتم، این صحنه را هزار بار تکرار و تماشا می کردم. صحنه ای که در آن، خود خسته ام، با گوش هایی پر از صدای توبیخ، با لب و لوچه ی آویزان، با بغض و کینه، با صورتی پوسته پوسته، در لباسی ناهماهنگ از درِ سرزمین کوچولوها بیرون می آید، تا پله ها می رسد و صدایی را از پشت سرش می شنود. برمی گردد و می بیند که ماهان است. ماهان است که در را باز کرده، بی اجازه به بیرون سرک کشیده، گوشش را به روی جیغ و هواری که از درون تهدیدش می کند که در را ببندد بسته و دارد صدایش می کند و می گوید : «زهره جون، دارید می رید خونه؟؟ برید... مراقب خودتون باشید...»
۹۲/۱۱/۱۴