شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در سرزمین کوچولوها» ثبت شده است

 

آخر وقت، بی حواس و یهویی میگم : ای وای! چقدر گُشنمه...

میره ته کلاس. صدای تفنگ در میاره. صدای ترق توروق و فِش و فِش و شلپ شولوپ در میاره. بعد میاد دستشو میگیره جلوی من. میگه : بگیر خاله! برات یه اردک کُشیدم  پَزیدم! بخور!

 


چسبید به:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۵۳
شب تاب

یه همکاری هم دارم که از چند روز پیش رسماً بهم ایمان آورده. بیست تا بودند. ریز و درشت. شیطان و فرشته. مدیر بالا سر نداشتیم که بگوید فلان کنید و بهمان کنید و این یکی اگر نمی خوابد نازش را بکش، آن یکی اگر دروغ گفت که نباید بخوابد ببرش اتاق بازی و خلاصه همینطور یکی یکی یک لنگه پا نگهمان دارد و آخرش بیفتیم به تلو تلو خوردن و لکنت زبان از بی خوابی. عزممان را جزم کردیم که بخوابانیمشان. استفاده از همه ی قدرت و امکانات در دستور کار قرار گرفت. چشم گرداندیم و سه تایشان را سوا کردیم و پخششان کردیم توی اتاق های جداگانه و همکارم را وسط راهرو گذاشتیم به نگهبانی تا آن سه تا حساب کار دستشان باشد و زمین و زمان سر جایش بماند. هفده تای بقیه را رختخواب پهن کردیم توی یک اتاق ۱۲ متری و من هم بالای سرشان. نیم ساعت بعد، یکی از آن سه تا هم منتقل شد به اتاق من و شدند هجده تا. یک ربع بعد. هجده تا فرشته داشتم که داشتند خر و پف کنان بهم می فهماندند که موفق شده ام! برق چشم های همکارم را نادیده گرفتم و گذاشتم خودش برود ببیند که بله! و رفتم سراغ نوزدهمی که همکارم انگار یک لیوان آب خنک داده باشد دستم وسط آن ظهر گرم مردادی و رمضانی، گفت که نوزدهمی خوابیده و بیستمی را دریاب که هر آن امکان دارد شیطان درونش شروع کند به قلقلک دادنش. نمی خوابید. از خوابیدن می ترسد. از آقای عضله، جارو برقی قرمز و جوجه هایی که با پاهایشان گازش می گیرند هم. قصه ای ساختم از همه ی ترس هایش و فرستادمش به اجازه گرفتن از آقای عضله و جارو برقی قرمز که اگر دختر خوبی بوده آنها کاریش نداشته باشند و بگذارند که برود به باغ وحش تا ناز کند جوجه هایی را که با پاهایشان راه می روند همانطور که او خودش با پاهایش راه می رود و لالایی خواندن خانوم کلاغه تا همه بخوابند و خواب شکلات خوردن ببینند و خلاصه آنقدر گفتم و گفتم و گفتم و پاهایم را گهواره ای تکان دادم و دادم و دادم که چشم های بیستمی ِ نازنینم سنگین شد و خواب آمد.

همکارم کنار آن هجده تا دراز کشیده بود و خوابش برده بود. رفتم توی راهرو. آرامش داشت از سر و کولِ همه جا بالا می رفت...   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۸
شب تاب