شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتمش و دوستش دارم» ثبت شده است

حالا این همه زحمت لازم نیست. این همه گشتن به دنبال شعرهایی که خوشم بیاید یا هدیه هایی که دوستشان داشته باشم عمیقاً یا حرف هایی که بخنداندم آنقدر که چشم هایم برق بزند. این همه تلاش و ناکامی لازم نیست به خدا. من، خیلی ساده عاشق می شوم. ضربان قلبم به سادگی بالا می رود و آدم هایی که دوستشان دارم، آنقدر زیادند که شاید هرگز با آن کنار نیایی. خیال می کنی اینطور، بیشتر دوستت خواهم داشت؟ تقصیر تو نیست. همه فکر می کنند که اگر طور دیگری باشند، بیشتر دوست داشته خواهند شد. و خدا می داند که این چقدر آزار دهنده، غمگین کننده و تلخ است.

بیا هیچ جای این دنیای دلم را برای خودت تنگ نبین. آنجا کسی به کسی کاری ندارد. آرام آرام بنشین کنار خودت و  چشم هایت را بدوز به زندگیت و بگذار خیال کنم تو هم یکی هستی شبیه همه  ی آنهایی که نمی دانند. بعدش شاید باران بارید و خورشید هم کمی رفت پی کارش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۲۰
شب تاب

از سر و رویش داشت همه ی چیزهایی می بارید که زمانی دوست داشتم هرکس که نگاهم می کند خیال کند که دارد از سر و رویم می بارد آن چیزها و درست وقتی جلوی رویم سبز شد که خب، چند وقتی بود تصمیم گرفته بودم دیگر هیچ تصمیمی نگیرم درباره ی بارش هر چیزی از سر و رویم و در آن لحظه ی خاص زدم زیر خنده که نزده باشم زیر گریه و صدای سمجی هی توی سرم تکرار نکند گریه کاره ابره! و صدای بغض داری هم نگوید که نه! گریه کاره بچه هاست، نمی دونی یعنی خاله؟ خلاصه اوضاع بغرنج تر هم می توانست باشد البته اگر من ترجمه ی بهتری را نخوانده بودم از آن کتابی که دستش بود و با بدبختی تمامش کرده بودم و صدهزار بار به نویسنده ی وراجش فحش های قشنگ قشنگ داده بودم. البته وقت ذوق کردن از یک قدم جلوتر بودنم را نداشتم از بس کمرِ جغرافیای شهریِ مملکت زیر بار آرزومندانِ پزشکیِ دبیرستانیِ مملکت خم شده بود و خلاصه نفسی نداشتم که بیشتر توضیح بدهم که تازه اینی که تو داری می خوانی... اصلاً هیچی! دوست داشتم توی چشم هایش زل بزنم و بگویم چقدر میگیری بیایی برویم سوار تاکسی بشویم و راه یکی از همان کافه های دنجی که بلدی در پیش بگیریم و چند دقیقه حرف بزنی ببینم واقعاً این بارش بی امان، زاینده و زلال است یا چیزی است مثل همان گنداب هایی که عجیب با آنها آشنام. زل که نزدم هیچ، به اینکه چشم بسته فحشش هم بدهم فکر کردم. ولی خب آدم به چیزی که تصمیم گرفته برایش مهم نباشد که فحش نمی دهد. به جایش می رود یک گوشه ای تُرد میخورد و به کم کردن هرچه سریعتر سایه ی سنگینِ خیلی چیزها از سرِ کچلش فکر می کند. می شود هم به آسمان نگاه کرد و یه برگ ساکن درخت ها و غصه خورد از اینکه حتی باد هم نمی آید در این شهرِ لعنتی، برای گرفتنِ دستِ آنی که از تمامِ تنش آتش می ریزد...


چسبید به:,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۰۹
شب تاب

 وقت بدی را انتخاب کرده بود برای رفتن پی ِ آرزوی خوردنِ آش ترخینه ! فصل بارانهای موسمی بود و باران به کلاه خود آهنی هم نفوذ میکرد چه برسد به کلاه پشمی ِ رنگ و رو رفته ی او که میگفت مادرش پشمش را با دستهای خودش ریسیده . نتوانستیم جلویش را بگیریم، راه افتاد!میگفت بالاخره پیدایش میکنم.همیشه آرزو داشت برود و خانه ای، مغازه ای ،کافه ای، رستورانی ، چیزی را پیدا کند که آش ترخینه داشته باشد . هرچه میگفتیم حالا این آش ترخینه چی هست!؟میگفت شما نمی دانید! میگفتیم برگرد ایران ، میگفت ایرانی که مادرم توی آن نفس نکشد را نمی خواهم ... 

دلتنگ بود ، ولی پای برگشتن به ایران را نداشت. دل ِ ماندن هم نداشت . آش ترخینه بهانه بود ، دنبال یک خاطره میگشت که روی زمین نگهش دارد...

فصل بارانهای موسمی بود...


سیمین هم رفت پیش جلالش ...


چسبید به:,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۰۴
شب تاب