شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

"نارنج و ترنج" اسم یک دختر بسیار زیباست.

سه شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۸۴، ۰۳:۲۳ ق.ظ
" به نام نور..." سلام این هم قصه نارنج و ترنج ، البته با یه ذره خیلی کوچولو تاخیر . . . یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود.ناقلان شیرین سخن  چنین نقل کرده اند که ...در روزگاران قدیم شاهزاده ای زندگی می کرده بسیار نازپرورده که هیچ کس دلش نمی آمد او را ناراحت بکند . روزی پیرزنی کنار جوی آب نشسته بود و لباس می شست که شا هزاده سر رسید و برای تفنن با ترکه ای که در دست داشت ضربه ی محکمی به دست پیرزن زد . پیرزن که خیلی دردش آمده بود گفت : دلم نمی آید تو را نفرین بکنم ، فقط امیدوارم گرفتار نارنج و ترنج بشوی . .. شاهزاده با شنیدن این حرف نزد مادرش رفت و از او درباره نارنج و ترنج پرسید .مادر به او گفت : کسی که این حرف را به تو زده حتما دشمن تو بوده .بهتر است نارنج و ترنج را فراموش کنی و از فکرش بیرون بیایی ... اما شاهزاده که دلش می خواست بفهمد نارنج و ترنج کیست ، سریع وسایل سفر را آماده کرد .برای هفت شب و هفت روز غذا و وسایل سفر آماده کرد و به راه افتاد . او هفت شب و هفت روز سفر کرد تا به زمینی رسید که در آن چیز عجیبی دید . آن جا پر از آدم هایی بود که همراه با اسب های خود سنگ شده بودند ! و همه گرداگرد چاهی قرار داشتند . شاهزاده صدا زد : نارنج و ترنج ! ناگهان دید که پاهای اسبش سنگ شدند . دوباره صدا زد : نارنج و ترنج ! اما تمام بدن اسب و پاهای شاهزاده تبدیل به سنگ شد . شاهزاده که هم ترسیده بود و هم دلش می خواست کسی را که برای دیدنش این راه طولانی را پیموده بود ببیند شروع به گریه کرد و با صدایی سرشار از خواهش دوباره صدا زد : نارنج و ترنج ! اما تمام بدن شاهزاده تا زیر گردنش سنگ شد. شاهزاده اشک ریخت و خواهش کرد .دلش می خواست حداقل صدای نارنج و ترنج را بشنود ،پس دوباره او را صدا کرد . ناگهان او از درون چاه صدایی شنید . صدای ضعیفی که پاسخ او را می داد. با بلند شدن این صدا طلسم همه ی آدم های سنگی باطل شد و بدن شاهزاده هم به حالت اولش برگشت . شاهزاده به سمت چاه رفت و با شال خود نارنج و ترنج را از چاه بیرون کشید . نارنج و ترنج دختر بسیار زیبایی بود  و شاهزاده با دیدن چهره او عاشقش شد . شاهزاده نارنج و ترنج را با خود به شهر برد . چون نارنج و ترنج لباس مناسبی نداشت به او گفت که بالای درختی در کنار رود برود تا برایش لباس بیاورد . در همین وقت کنیز سیاهی به کنار رود آمد تا لباس بشوید.   مثل همیشه وقت کمه و داستان طولانی . . . پس برای ادامه داستان منتظر باشید .                                                                                                    "بدرخشید تا بدرخشم"
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۴/۱۲/۱۶
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی