شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

قسمت دوم قصه نارنج و ترنج

جمعه, ۱۹ اسفند ۱۳۸۴، ۰۶:۰۶ ق.ظ
...   او عکس نارنج و ترنج را در آب دید و فکر کرد که تصویر خودش است . با خودش گفت : من به این زیبایی هستم . چرا به من کنیز سیاه می گویند... بعد همه ی لباس ها را به آب ریخت و رفت . چند دقیقه بعد کنیز دوباره برای شستن ظرف به کنار رود آمد . دوباره تصویر نارنج و ترنج را در آب دید و به خیال این که تصویر خودش است گفت :همه به من حسودی می کنند به خاطر همین به من می گویند زشت و سیاه ! بعد همه ی ظرف ها را شکست و از آن جا رفت . نارنج و ترنج همچنان بالای درخت منتظر شاهزاده بود که دید کنیز دوباره برگشت . این بار کنیز برای حمام کردن نوزادی که همراهش بود ، آمده بود . دوباره او عکس نارنج و ترنج را در آب دید و با عصبانیت گفت: چرا ارباب به من کنیز سیاه می گوید من که به این زیبایی هستم . و از روی حسادت و عصبانیت می خواست بچه را هم بکشد که نارنج و ترنج صدایش کرد و گفت : لباس ها را به آب ریختی چیزی نگفتم .ظرف ها را شکستی حرفی نزدم ، اما دیگر نمی توانم ببینم که می خواهی بچه را بکشی .این تصویر من است که در آب می دیدی ... کنیز با شنیدن این حرف عصبانی شد .از او پرسید که تو کی هستی . نارنج و ترنج برای همه چیز را تعریف کرد . کنیز با شنیدن حرف های او نقشه ای کشید . سر نارنج و ترنج را روی پایش گذاشت و اینقدر نوازشش کرد تا خوابش برد .بعد سر نارنج و ترنج را برید .دو قطره از خون نارنج و ترنج روی زمین افتاد و تبدیل به دو کبوتر سفیدو زیبا شد . کنیز بدن نارنج و ترنج را پنهان کرد و به بالای درخت رفت .در همین وقت شاهزاده سررسید . کبوترها به سمت او رفتند و روی شانه اش نشستند .شاهزاده از آنها خوشش آمد و تصمیم گرفت آنها را با خود به قصر ببرد . وقتی شاهزاده به بالای درخت رفت و کنیز زشت رو را در آنجا دید بسیار تعجب کرد و گفت : تو کی هستی ؟ نارنج و ترنج کجاست؟ کنیز جواب داد : من نارنج و ترنج هستم... -         پس چرا اینقدر زشت شدی ؟ چرا صورتت پر از لک و پیس است ؟ -         کلاغ ها این بلا را سر من آوردن.... -         چرا موهات سفید شده ؟ -         اینقدر دیر اومدی که از دوری تو به این روز افتادم... شاهزاده با خودش فکر کرد : نمی توانم او را به قصر نبرم ... همه خبرشده اند. اگر او را همراه خود نبرم آبرویم می رود ... اونارنج و ترنج است ، من نمی توانم این جا تنهایش بگذارم . شاهزاده کنیز را با خود به قصر برد و با او ازدواج کرد ....   این آخر قصه نبود . هر عروسی که آخر قصه نمیشه ! منتظر ادامه داستان باشید...                                                                            " شاد باشید ، بدرخشید"
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۴/۱۲/۱۹
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی