شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

قسمت سوم قصه نارنج و ترنج

چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۸۴، ۰۳:۳۸ ق.ظ
...مدتی گذشت .کنیز بیمار شد و تشخیص طبیب این بود که داروی او خوردن گوشت کبوتر است . کنیز می دانست که آن دو کبوتری که شاهزاده خیلی دوستشان دارد از خون نارنج و ترنج  به وجود آمده اند ، پس  برای این که نارنج وترنج را نابود کند ، گفت که فقط گوشت آن دو کبوتر را می خواهد. شاهزاده اول از کشتن کبوترها امتناع می کرد ، ولی در نهایت برای این که حال کنیز که فکر می کرد نارنج و ترنج است خوب شود راضی به کشتن آنها شد . کبوترها را که سر بریدند دو قطره از خون آنها روی زمین چکید  و یک درخت نارنج از جایی که خون ها ریخته بود رویید . درخت  رشد کرد و بهترین و بزرگ ترین درخت باغ پادشاه شد . روزی نجار دربار که برای قطع کردن چند درخت به باغ آمده بود آن درخت نارنج را دید و با خود گفت : چه درخت زیبایی ! چه چوب مرغوبی دارد ....  او از پادشاه اجازه گرفت و درخت را قطع کرد . پیرزنی از اهالی شهر که با خبر شده بود که تعدادی از درخت های پادشاه را قطع کرده اند ، برای گرفتن مقداری هیزم به قصر رفت . وقتی پیرزن تکه های چوب را جمع می کرد چشمش به تکه چوبی افتاداز درخت نارنج که بسیار صاف و زیبا بود .از آن خوشش آمد .آن را هم با خود به خانه برد . پیرزن چوب ها را در خانه گذاشت و برای بردن مقداری دیگر چوب دوباره به قصر رفت . وقتی پیرزن به خانه اش برگشت دید که خانه بسیار مرتب و تمیز شده و بوی خوش غذایی هم در خانه پیچیده ... خیلی تعجب کرد وصدا زد : چه کسی در خانه ی من است ؟ آدمی یا از ما بهتران هستی !؟ صدایی پاسخش گفت : نترس ننه ! آدمم ... پیرزن جلوتر که رفت دختر بسیار زیبایی را دید .پرسید : تو کی هستی از کجا به خونه ی من اومدی ؟ دختر جواب داد : من نارنج و ترنج هستم ... و همه ی قصه از آمدن شاهزاده تا کبوتر ها و تبدیل به درخت نارنج شدن را برای او تعریف کرد . پیرزن دلش برای نارنج و ترنج سوخت و به او گفت : از این به بعد تو مثل دختر من هستی و می تونی پیش من زندگی کنی ... نارنج و ترنج قبول کرد . چند وقت گذشت . روزی در شهر پیچید که پادشاه قصد دارد مسابقه ای برگذار کند . مسابقه این بود که هر کس باید از میان اسب ها و گاو های پادشاه  یک اسب و یک گاو انتخاب کند با خود ببرد و بعد از یکسال هرکس بهتر از آنها مراقبت کرده بود و آنها را پروار کرده بود جایزه ای بگیرد . نارنج و ترنج هم به پیرزن گفت : ننه به قصر پادشاه برو و ضعیف تربن اسب و گاو پادشاه را به خانه بیاور. پیرزن گفت : ما که نمی توانیم خرج علوفه ی یک حیوان را هم بدهیم چطور حالا دو حیوان ضعیف را پروار کنیم ؟ - کارت نباشه ننه ! پروار کردن اونها با من ... پیرزن به قصر رفت و هرچه نارنج و ترنج گفته بود کرد و حیوان ها را به خانه آورد. نارنج و ترنج اسب را نوازش کرد و از حیوان خواست که پوزه اش را به زمین بکشد . اسب این کار را کرد و دشتی پر از علوفه ی تازه به وجود آمد. گاو هم همین کار را کرد و چشمه ی آبی از زمین جوشید . حیوان ها از علوفه و آب می خوردند و روز به روز پروارتر می شدند . یکسال گذشت . روز تحویل حیوان ها رسید......   اگر از قصه راضی بودید ، منتظر ادامه ی آن باشید .                                                                                 "خوش و درخشان باشید"
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۴/۱۲/۲۴
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی