شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

قسمت آخر قصه نارنج و ترنج

پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۸۴، ۰۳:۲۸ ق.ظ
. ..روز تحویل حیوان ها همه از این که یک پیرزن توانسته به ضعیف ترین حیوان ها این طور رسیدگی کند تعجب کردند .         شاهزاده از پیرزن پرسید : خودت به تنهایی به حیوان ها رسیدی ؟ پیرزن جواب داد : تنهایی نه . من یه دختر دارم که او هم به من کمک کرد . شاهزاده گفت : دوست دارم ببینم این دختر کیست . فردا خودت و دخترت به مهمانی که در قصر برگذار می شود بیایید . پیرزن اطاعت کرد . فردا نارنج و ترنج در حالی که صورتش را پوشانده بود در مهمانی حاضر شد . موقع غذا خوردن ، او یک لقمه ی بسیار کوچک برنج می خورد و چند دانه برنج هم در دامنش می ریخت . دیگر زن های حاضر در مجلس هم از او تقلید کردند .آنها یک لقمه بزرگ می خوردند و یک مشت برنج در دامنشان می ریختند . بعد از تمام شدن غذا نارنج و ترنج چند صلوات فرستاد ، بلند شد و دامنش را تکان داد . صد ها گل رز لز دامن او بیرون ریخت . زن ها ی دیگر هم این کار را کردند . ولی ... برنج ها در همه جا پخش شد و آبرویشان رفت ... نارنج و ترنج شروع به خواندن کرد که : از چاه به بیرون نشدم ؟     بله که شدم ... بله که شدم .... دو تا کبوتر نشدم ؟           بله که شدم....بله که شدم.... درخت نارنج نشدم ؟         بله که شدم...بله که شدم ..... ........ شاهزاده که این ها را شنید نارنج و ترنج را پیش خود خواند . او باور نمی کرد که این دختر خود نارنج و ترنج باشد .اما وقتی صورت اورا دید باورش شد که تمام این مدت فریب کنیز را خورده . شاهزاده تصمیم گرفت که کنیز را تنبیه کند .او را صدا زد و گفت : تو باید انتخاب کنی . بگو که خنجر سیاه را می خواهی یا اسب سیاه را ؟ کنیز گفت : خنجر سیاه  می خواهم چه کار ؟ می خوام که دشمنامو بکشم ؟ نه ، اسب سیاه را می خواهم .... شاهزاده دستور داد اسب سیاهی راآماده کنند.موهای کنیزرا به دم اسب بست و گفت : این جزای همه ی نیرنگ ها و خطاهای توست  که خودت انتخاب کردی ... بعد به اسب دستور داد : برو و در هفت کوه و دشت بتاز و تا ذره ذره بدن کنیز با سنگ ها نابود نشده به این جا باز نگرد . وقتی بیا که فقط موهای او به دمت وصل باشد ..   سپس پادشاه جشنی با شکوه برای ازدواج پسرش با نارنج و ترنج ترتیب داد....  ولابد آنها سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کردند دیگه!!!!!!!!!!!!   منتظر ادامه داستان نباشید ! دیگه تموم شد!                                                                               "سلامت و درخشان باشید"
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۴/۱۲/۲۵
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی