رَبَنا ، آتِنا...
شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۳۲ ق.ظ
چسبانده بودیمش روی در اتاق. وقت و بی وقت که سرمون رو بلند می کردیم از روی کتابها یا به هر طریقی چشممون بهش می افتاد، صلواتی می فرستادیم و دعایی هم ته دلمون زمزمه می کردیم شاید.
کم کم دلنوشته هامون هم اضافه شد بهش...
دلم تنگ روزهایی است که چای بدمزه می خوردیم و بلند بلند می خندیدیم...
۹۱/۱۰/۱۶