خدایا، اتفاقی نیفتاده باشه...
چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۳:۵۴ ب.ظ
چیزهای ساده ای در دنیا هست که من را بهم میریزد. چیزهای کوچکی که شاید نماد و خبررسان فاجعه یا غمی بزرگ باشند و شاید نشانه ی یک اتفاق خوب و شاید هم هیچ کدام. چیزهای کوچکی که شاید اصلاً هیچی نباشند. یا باشند و به من مربوط نباشند . یا باشند و کاری از دست من برنیاید. مثل دعوای راننده اتوبوس با یک مسافر یا یک مزاحم تلفنی یا سوختن غذا یا تغییر حالت یک وبلاگ که همیشه می خوانم و یا هزار یای دیگر ...
دلم می گیرد. غصه ام می شود. کاری نمی توانم بکنم. چیزی هست که اتفاق افتاده و من از چند و چونش خبر ندارم. گفتم، شاید به من مربوط نباشد، اما دلم می گیرد. دست خودم نیست. همیشه فکر می کنم که باید کاری بکنم. باید بتوانم که کاری کنم. همیشه اینکه اتفاقی افتاده و من هیچ کمکی به کم شدن درد کسی که دردش را دیده ام یا حس یا حتی خیال کرده ام، نکرده ام، عذابی در دلم می ریزد که می سوزاندم...
فقط ، بی خودی خودم را با چیزهای دیگر سرگرم می کنم، ولی خودم خوب می دانم که در این مواقع ، به هرکاری هم مشغول باشم، تنها یک جمله بارها و بارها و بارها توی سرم میپیچدو تکرار میشود و تا مطمئن نشوم که دنیا آوار نشده روی دل کسی و یا اگر هم آوار شده، همه جان سالم به در برده اند، آرام نمی شوم: "خدایا، اتفاقی نیُفتاده باشه..."
*وِردِ پرمعنایی نیست. کلی هم نقص دارد. تا اتفاق چی باشه! ولی خدا خودش خوب می دونه منظورم چیه و جمله ی ناقصم رو به بهترین شکل ترجمه می کنه و می فهمه و اجابت می کنه...
-------------------------
در لینک زن باز نشر داده شدم...
۹۱/۱۱/۰۴