شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

خاله جون میگه : قار!قار!

شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۱۸ ب.ظ
از امروز ظهر، صدام در نمیاد. گلوم درد می کنه. نمی دونم چه بلایی سرش اومده. کلی با امیرعلی جانم خندیدیم به صدام! پسرک نازنینم تنها کسی بود که بعد از چند ساعت قار قار کردنم، صاف تو چشام نگاه کرد و با یه حالت عجیبی گفت: صدات چی شده؟؟ گفتم نمی دونم. مثل کلاغ شدم! مگه نه!؟ غش غش خندید و یادش رفت که چند دقیقه پیش می خواست بیچاره ام کند به خاطر دیر آمدنِ مادرش. نمی دونم فردا رو چطوری می خوام بگذرونم؟ هیچ دوست ندارم که نرم. حالا که شازده کوچولوی مو فرفری ام دمپایی هام رو جلوی پام جفت می کنه و اونقدر بهم اعتماد کرده که اجازه میده ببرمش دستشویی، حالا که همه شون منتظرن تا با میوه هاشون براشون گل درست کنم، حالا که توی بغلم می خوابند، حالا که موهاشونو شونه می زنم و می بافم و غرق میشم تو خیال دخترکِ نداشته ام، وقت جدایی نیست. حالا وقت جدایی نیست. حتی برای یک روز. حالا که دلم تنگ می شود برای همه ی منحصر به فرد بودن های هوش از سر پَرونشون، وقت جدایی نیست. خیال هم نمی کردم که به این زودی ها اینی بشه که شده. چند روز پیش رفته بودم پیشِ مصی. از بچه هام داشتم میگفتم و حواسم نبود که مشتریِ خیاطخونه ی کوچیکشون کم کم داره شاخ درمیاره از این که من واقعاً این همه شکم زاییده ام که هی بچَم بچَم می کنم؟! گفتند که چکاره ام و شاخ ها آب شد! رفته بودم چند کلمه ای با مصی حرف بزنم، از درد چند روز پیشم که دوباره داشت می بردم به جایی که تاریک تر از اون نداشته ام توی زندگیم؛ ولی نشد. بنگاه کوچک کارآفرینیشون ، شکر خدا غرقِ مشتری بود. هی از این صندلی به اون صندلی و از این گوشه به اون گوشه می رفتم تا کمتر مزاحمشون باشم توی اون کارگاه چند متری که برای خودش هم اعتبار داره و هم درآمد زایی و هم هنر است و هم خیلی چیزهای دیگر! این که این همه آدمِ عجیب و به قولِ مصی زبان نفهم، با زندگی های جورواجور و قصه های شاخ دار رو یکجا می دیدم، جالب بود. مدت ها بود همچین جمعی رو ندیده بودم. ولی هیچی عجیب تر از رفتارِ مصی نبود. از صد کیلومتری داد می زد که ناجورترین وصله ایه که صاحب خیاطخونه تا حالا به جایی زده! به زبون مشتری ها حرف نمی زد. یک خیاط فوفق لیسانسه که از همه انتظار شعور و فهم و درک و احترام متقابل داره! از همه! این گلادیاتورِ نازنین من یه عیب بزرگ داره، اونم اینه که با شرایط، خم نمیشه! توی هر شرایط، با وجود هر نوع آدم هایی و توی هر فصلی، دقیقاً  یکجور رفتار رو نشون میده! خیلی باحاله! وقتی یه همچین دوستی دارید، هیچوقت غافلگیر نمیشید. مصی، فوق العاده است. توی عمرِ کوتاهم، آدمی به سرسختی اون ندیدم. باید چهار سال باهاش زندگی کرده باشید که بفهمید چی میگم! داشتم چی میگفتم؟ درددل؟ بی خیال. خیلی وقته که می خوام و نمیشه.         ----------------------------------------------------  من نتوانستم که بنویسمش. حرفِ دلم بود و بلد نبودم یا جرئتش را نداشتم که بنویسمش. به هرحال ، نیکولا آن را نوشته : ما به همین عدم داف زدگی خیلی هم خوشیم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۰۴
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی