ننه سرما باز دوباره بر میگرده...
دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۰۲ ق.ظ
آخرین روز پاییزم یلدا شد، وقتی شدم ننه سرمای قد و نیم قدها و با "نوه های گلم" گفتن خنده های از ته دل را چسباندم به چشم های از حدقه درآمده شان. یلدای من شروع شد و تمام نشد. این بود مرکزِ دنیایم؟ زندگیم دارد روی پاشنه ای می چرخد که همیشه دوست داشته ام بچرخد و این حسی میدهد به این روزهایم که انگار همه چیز تمام شده دیگر. که انگار همه چیز همان شده که باید می شده و الان فقط باید ایستاد و تماشا کرد و چای نوشید مثلاً. که انگار باید زد زیرِ کاسه و کوزه ی همه چیز تا دوباره از اول شروع شود قصه. حالا سقفِ آرزوهای یک نفر چقدر کوتاه است که به این زودی دستش می رسد به آن و می نشیند به تماشا، بحثِ دیگری است. به کسی هم مربوط نیست. پوزخند می توانی بزنی البته. این هم به من مربوط نیست. ولی پایت را در کفشِ من نکن جانم. آدمی که می داند فردا می میرد، دست آرزوهایی که امروز برآورده می شوند را می گیرد و می آورد سرِ سفره اش. آن گروهی که جان می کنند برای آرزوهایی دور، نمی فهمم. من نمی فهمم. خیلی ها تحسینشان می کنند اما. من نمی کنم. به جایش می روم چند تا آرزوی دیگر لیست می کنم. بی ترس. بی شک. آنچه باید بشود، می شود.
۹۲/۱۰/۰۲