شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

در جستجوی کار و درمانِ دلتنگی

دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۱۲ ب.ظ
من دلتنگم. دلتنگ خیلی چیزها. سامزِ قدیمی، شب های تنهایی در خوابگاه، خنده های از ته دل با آباجی و رفقا، یک آدم و یک خانه که الان خیلی دورند، نی نی جان، ماهان، حالِ خوشی که چند وقتی داشتمش و دیگر هیچ وقت برنگشت و چند تا چیزِ دیگر. خیلی هایشان چاره نداشتند. رفته اند و دیگر برنمی گردند. جای بعضی هایشان را میشد با چیزهای دیگر پر کرد. رفتم که پر کنم. یک لیست تهیه کردم و شروع کردم به زنگ زدن. سوال و جواب و آدرس و سَر زدن. می خواستم صدای خاله گفتنِ ماهان از گوشم برود بیرون. می خواستم دیگر هوس بوسیدن و بوئیدنِ نی نی جان به سرم نزند. می خواستم دلتنگی ام را برای قد و نیم قدهایم چاره کنم. دلم بدجوری هوایشان را کرده این چند وقت. خدا می داند این قد و نیم قدها چه می کنند با آدم، چه کرده اند با دلم. آرزو داشتم هنوز کنارشان بودم. نشد. نمی شود. یک روز کنار یک عده قد و نیم قدِ دیگر ماندم، بعدش گفتم که نه. گفتم نمی توانم. نتوانستم آن همه بی ادبِ حرف گوش نکن را جایگزینِ نازنین هایم کنم، و آن همه چشم و ابرو و روابط عجیب و سیستم متفاوت را جایگزینِ همکار جان و سیستمی که به آن عادت کرده بودم. دوباره تماس گرفتند و گفتند بیا. دوباره گفتم نه. بعدش دوباره جستجو، تا رسیدم به سپیده ی صبح. باز هم افتادم به مقایسه. دیدم هیچ چیزِ این سرزمین کوچولوها با آن سرزمین کوچولوها جور در نمی آید. آنها کجا و اینها کجا؟ آن بچه پولدارهایی که روزی سه دست لباس عوض می کردند و از هر دو نفر یکیشان تبلت داشت و تمیز و مرتب و با بوی خوش بودند هر روز صبح و 95 درصدشان تک فرزند بودند کجا و این طفلک هایی که همگی دورِ یک «پی اس پی»ِ زوار در رفته جمع می شوند و با ذوق و حسرت به دست بچه ای که صاحب آن است نگاه می کنند، این طفلک هایی که اوجِ لذت و تفریحشان تماشای سی دیِ خش دارِ کلاه قرمزی و پسرخاله آن هم در یک تلویزیون 14 اینچ است، این بچه هایی که از تمام واحدکارها و دنگ و فنگ های مهد کودکی فقط بوی چند تا شعر و نقاشیِ قدیمی و ساده به دماغشان رسیده و حتی به تعداد انگشت های دستشان پاستل و مداد رنگی ندارند و هر وقت احتیاج به توالت دارند باید دو ردیف پله را رد کنند تا به سرویس بهداشتیِ یک طبقه پایین تر برسند و لباس خواهر برادرهای بزرگترشان را می پوشند، کجا؟ دلم فشرده شد. روز اول گفتم که نمی مانم. گفتم به اینجا هم نه می گویم. این همه تفاوت را چطور هضم کنم؟ نمی دانستم. گیج بودم. یادم افتاد که یک بار یک نفر چیزی به من گفت شبیه به این: که بعضی ها به جای اینکه بمانند و مملکتِ خودشان را بسازند، می روند ینگه دنیا که آباد است را آبادتر می کنند! با خودم گفتم چرا که نه؟ چرا در همین محله های نزدیک به همه ی زندگی ام نمانم؟ چرا چیزهایی که بلدم را به اینها یاد ندهم؟ چرا یادشان ندهم که می شود ادب داشت و بازی های جدید کرد و یاد گرفت و کسی شد؟ چند روزِ بعد، اوضاع را بیشتر از نظر گذراندم. همکارهای خوب، می توانند حال را خوب کنند و شرایط متفاوت را نرمال. همکارها خوبند. سپیده ی صبح، شاید جایی باشد برای یاد گرفتن بیشتر. شاید جایی باشد که دوباره بتوانم کار کنم. دوباره بتوانم روی پای خودم بایستم و دوباره بتوانم به یک عده قد و نیم قد دل ببندم و یادشان بدهم که روی پای خودشان بایستند. شاید بشود...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۰۶
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی