شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

گریه نمی کنم، نه اینکه سردم...

يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۲۶ ب.ظ
به روزهایی که شاعر بودم فکر می کنم. زیاد فکر می کنم. دلم تنگِ آن روزهاست و دستم بهشان نمی رسد. بله. می شود که آدم روزی شاعر باشد و روزگاری دیگر نباشد. می شود. خوابِ آن روزها را می بینم و دلم برای تو تنگ می شود. آن موقع ها به قلبم نزدیک بودی. من هم به قلبِ تو. حاشا نمی توانی بکنی.البته حاشا هم بخواهی بکنی، می توانی، من که دستم به جایی بند نیست دیگر. آن روزها آنقدر قوی بودی که می توانستم هر کسی را به جای تو تصور کنم و برایش شعر بگویم. به تعداد روزهای هفته عاشق می شدم و به تعدادِ تمام جذاب های اطراف! و کسی می دانست داستان چیست؟ می دانست که فلانی را دوست دارم چون گردیِ صورتش شبیه توست؟ و فلانی را خواب می بینم چون شبیه تو لبخند می زند؟ و برای فلانی شعر می گویم چون مثل تو به دیوار تکیه می دهد؟ چقدر شعر گفتن ساده بود. برای پیدا کردنِ کلمه ی مناسب جان نمی کندم. آنقدر حس پرواز داشتم، آنقدر امیدوار بودم، آنقدر پُر بودم از چیزی عجیب که حتی نامش را نمی دانم ، که بی اختیار، کلماتم آهنگین می شد. انگیزه ام بودی، و نیرویی که به پشتوانه ات می توانستم هزار صفحه شاعرانه بنویسم و کلمه و ترکیب کم نیاورم. تو طوری پُرم کرده بودی که هیچکدام از کتاب هایی که خوانده بودم نتوانسته بودند آنطور سیر و سیرابم کنند. رویت حساب کرده بودم. به قدرِ تمام دیوارهای مستحکمِ دنیا، روی تکیه کردنِ به تو حساب کرده بودم. محوِ بودنت، یادم رفت پاهایم را محکم کنم، و دلم را قوی، و ذهنم را غنی. در جا زدم. خیلی ساده، بادکنکِ قلمم ترکید و دیدم که هیچ نیستم. هیچ. تو رفتی و من در جا زدم. بچّگی کرده بودم. چند سالم بود؟ به روزهای شاعر بودنم فکر می کنم، به آن سال ها. حالا من دلتنگِ آن کلمه ها هستم. دلم هوای کاغذهای کاهی و مدادم را کرده. دوست دارم دوباره بتوانم بنویسم. دوست دارم دوباره هرچه می خوانم گوشتِ تنم بشود و خونِ رگ هایم. دوست دارم واژه ها برقصند دوباره زیرِ دست هایم. نمی شود. روح ندارند جمله ها. همینطور بیخودی اند انگار. این غم انگیز است.  روز و شبم را پُر می کنم با هر چه غیر از کلمه. می ترسم. حالم بهم می خورد از هرچه می نویسم. دو ماه است این دست و آن دست می کنم برای یادبانی شدن. دو ماه است جان می کنم تا چهار خط بنویسم و بفرستم به یادبان و نمی توانم. دستم به نوشتن نمی رود. باید بنویسم اما به جایش چه کرده ام؟ دارم یقه ی دلبری و خشت و قایقی و گِرد را دیکته می کنم و بابت دو سانتی متر خطا در کشیدن الگو از میم خطکش می خورم. چرا باید کسی دلش بخواهد این سطرها را بخواند؟ دارم فرار می کنم با تمامِ قوا از هر چه که بشود...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۰۲
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی