نداری
ابراهیم به شیرم بود. گفتم این یکی را می بافم برای اتاق خودمان. بس است زیلو و حصیر. مالک که خامه ها را آورد چشم هایم نمی دانست کدام را تماشا کند. رنگ رنگ رنگ. با این همه رنگ میشد بهشت را بافت.
روز را به شب گره میزدم از سحر تا مغرب. رج به رج شادی بافته میشد و روز به روز خوشبختی جلوی چشمم قد می کشید.
اتاق کوچکمان قصری رویایی میشد با این فرش. ابراهیم روی این فرش راه رفتن را یاد می گرفت. مالک روی این فرش می نشست و خستگی از تن به در می کرد. این فرش باید نظیر نداشته باشد. طرح و گل و نقشه اش در دکان هیچ قالی فروشی پیدا نمی شود. این فرش مال من است. مال خانهء من.
روزی که بریده شد هزار گنجشگ توی دلم پر می زد از خوشی. مالک گفت دست مریزاد. جمیله چشم غره میرفت و هیچ مهم نبود. من در قلبم شادی داشتم.
دو روز بعد بود یا همان ثانیه؟ چشمم هنوز یک دل سیر تماشایش نکرده بود به قامت خانه. از حمام که برمی گشتم توی کوچه احمد دلال را دیدم.فرشی که به ترک موتورش بسته بود عجیب آشنا میزد. دلم شور افتاد، نه، مالک که این یکی را نمی فروشد...
پا که به خانه گذاشتم، اتاق و زیلوهایش در آغوشم گرفتند. سبد رخت ها از دستم رها شد و برجا آوار شدم. اشکهایم از کجا آمده بودند؟